قسمت اول
رؤیای شام/ اواخر دسامبر ۲۰۱۴
رسیدن به سرزمین «شام» [سوریه] برایم آرزو شده بود و نهایت این آرزو ورود به اراضی «امارت اسلامی» داعش بود. چنان در تب «شهروندی» امارت اسلامی میسوختم که شبها آن را به خواب میدیدم.
اعلام «ابوبکر البغدادی»، سرکرده داعش مبنی بر تشکیل امارت اسلامی برایم به مثابه اجرای دین الهی و اجرای شرع و تجسم یافتن معنی و مفهوم «توحید» و «یگانگی ذات باری تعالی» بود.
اعلام تأسیس امارت اسلامی داعش در ماه رمضان سال ۲۰۱۴ میلادی توسط ابوبکر البغدادی مهمترین «نقطه عطف» زندگیم بود. نمیتوانستم خوشحالی خود را پنهان یا کنترل کنم. از فرط شادی و سرور فیلمها و کلیپهای تصویری جشن داعش در میدان «النعیم» شهر «رقه» به مناسب اعلام تأسیس امارت اسلامی در دستگاه پخش میگذاشتم و همصدا با آنها نعره شادی سر میدادم.
خبر تأسیس امارت اسلامی را به دوستانم دادم. در جمع آنها تکرار میکردم: «از امروز ما هم دولت و امارتی داریم». نمیتوانم، بگویم وقتی پای به سرزمین امارت اسلامی داعش گذاشتم، چه حس و حالی داشتم… اینکه چقدر خوشحال بودم و احساس خوشبختی میکردم… این بزرگترین آرزوی زندگیم بود.
در نوجوانی رؤیایم مهاجرت به آلمان و اقامت در آن بود، اما اکنون این آرزو برایم مضحک بود. دیگر برف و یخبندانهای «دورتموند» در زمستانهای سرد برایم جاذبه نداشتند و جای آنها را در دلم آفتاب شهر «طبقه» و گرمای سوزان بیابان «تدمر» و کوچههای «رقه» گرفته بودند.
ترور «شکری بلعید»، فعال تونسی در فوریه ۲۰۱۳ و درج گروه «انصارالشریعه» در فهرست گروههای تروریستی و ترور «محمد البراهمی»، نماینده تونسی در ژوئیه ۲۰۱۳ هرجومرج امنیتی در تونس را به اوج رساند و این بهترین فرصت برای خروج از کشور به سمت ترکیه و شهر استانبول بود.
ساعت ۵ بعد از ظهر آخرین دوشنبه ماه دسامبر سال ۲۰۱۴ بود که با پرواز فرودگاه «معیتیقه» شهر طرابلس، پایتخت لیبی وارد فرودگاه «کمال اتاتورک» استانبول شدم.
کمی تهریش داشتم. موهایم را کوتاه نکرده بودم. شلواری جین و ژاکتی سیاه به تن داشتم. وارد سالن شدم. مأمور فرودگاه در حال چک کردن مدارک بود. نوبت من که شد، یک نگاه به من و سپس نگاهی به عکس پاسپورتم کرد. در عکس پاسپورت ریشم را زده بودم.
مأمور فرودگاه نگاهی به وسایلم کرد و با لبخندی تمسخرآمیز پرسید: «تونسی هستی»؟! دلیل این لبخند تمسخرآمیز را میدانستم… گفتم: بله. در آن مقطع زمانی روزی نبود که چندین جوان تونسی وارد فرودگاه استانبول نشوند و بالطبع مقصد همه آنها «شام» بود.
دولت ترکیه تمام گذرگاههای مرزیش با سوریه در «غازی عنتاب» و «اروفا» و «انتاکیه» و دیگر گذرگاهها و شهرهای مرزیش را برای عموم مهاجران، بهویژه تونسیها باز کرده بود.
آن مأمور ترک مرا به دایره امنیت فرودگاه جهت بررسی بیشتر مدارکم هدایت کرد. نگران نبودم، چند روزی که در شهر «صبراته» بودم، اطلاعات لازم را بهدست آورده بودم.
علاوه بر اینکه رابطه داعش و آنکارا در آن دوره زمانی در اوج بود و تا مدتها ادامه داشت، اگر غیر از این بود، هیچگاه داعش به ترکها اجازه انتقال مزار «شاه سلیمان»، امپراتور عثمانی به خاک ترکیه را نمیداد.
آن روز را کامل به یاد دارم، روز یکشنبه مصادف با ۲۲ فوریه سال ۲۰۱۵ میلادی بود که نظامیان ترکیه وارد روستای «قرهقوزاق» سوریه شدند که در تصرف داعش بود و مزار شاه سلیمان را به روستای سوری «اشمه» در ۲۰۰ متری مرز ترکیه منتقل کردند.
همانطور که تصور میکردم، در فرودگاه با مشکلی مواجه نشدم. حالا با سرزمین رؤیاهایم فاصله چندانی نداشتم، وقتی پاسپورتم مهر خورد و اجازه ورود به ترکیه را یافتم، تصور میکردم، دربهای امارت اسلامی به رویم گشوده شدهاند.
به خود میگفتم: بهزودی در جنگهایی بسیاری شرکت خواهی کرد. از دود باروت نفست بند میآید. جویهای خون خواهی دید. روی اجساد انسانها راه خواهی رفت و گوشهایت از صدای بمب و توپ و موشک کر خواهد شد. این قانون جنگی بود که بهخاطرش کیلومترها طی طریق کرده بودم. اگر نکشی، کشته میشوی.
هنوز پاسپورتم مهر نخورده بود که برادران در رقه با من تماس گرفتند. از زمان حرکت از شهر طرابلس مستمر با من تماس داشتند. وقتی گفتم، بدون مشکل وارد ترکیه شدهام، صدای تکبیر آنها بلند شد.
از من خواستند، گوش به زنگ باشم، چون آنها باید کارهای سفرم به سوریه را انجام میدادند. البته قبلاً پسرعمویم در رقه، شماره تماس زنی سوری از اهالی «ادلب» را به من داده و تأکید کرده بود، در ترکیه هر جا به بنبست خوردم از او کمک بگیرم.
از فرودگاه خارج شدم و از یک تاکسی خواستم مرا به مسافرخانهای در مرکز شهر ببرد. در مسیر تغییرات استانبول نگاهم را به خود جلب کرد. تمیزی خیابانها، نظم و ترتیب حاکم بر شهر، مساجدش و اینکه هرچه اراده کنی، دست مییابی.
اتاقی در منطقه «لالیالی» کرایه کردم، بعد از خرید اقلامی که نیاز داشتم و یک دوش آبگرم، خود را روی تخت رها کردم. در شمارههای تلفن همراهم دنبال شماره آن زن ادلبی، «امالمجاهدین» بودم، اما پیدایش نمیکردم.
به این دلیل به او امالمجاهدین می گفتند، چون پس از کشته شدن همسر داعشیاش، کمر به خدمت داعش و دشمنی با نظام سوریه بسته بود. ۳ دخترش را به عناصری در داعش شوهر داده بود و خود به کسانی که میخواستند، به داعش ملحق شوند، کمک میکرد.
از طریق «واتساپ» با او تماس گرفتم. مشخصاتم را دادم. مرا بهجا آورد، خواست تا زمان انتقال به سوریه در خانهاش اقامت کنم. درخواستش را رد کردم. گفتم اتاقی کرایه کردهام، علاوه بر اینکه باران سیلآسای استانبول اجازه این نقل مکان را نمیدهد. نپذیرفت. رانندهاش را به دنبالم فرستاد و من به خانه او منتقل شدم.
امالمجاهدین بهجز سه دختر، سه پسر هم داشت که بزرگترین آنها ۱۴ ساله بود. آنها از من استقبال کردند. خانهاش محل اقامت خارجیهایی بود که میخواستند، به داعش ملحق شوند.
بعد از شام، با امالمجاهدین و پسرانش به گفتگو نشستم. من از سفرم گفتم و او کشته شدن شوهر و خروجش از سوریه و اقامت در استانبول و شوهر دادن دخترانش گفت. اینکه دختر کوچکش را به یکی از قضات شرع داعش شوهر داده است.
هنگام سخن گفتن از دخترانش احساس کردم معذب است، برای آسودگی خاطرش گفتم که متأهل هستم و قرار است همسرم نیز به من ملحق شود، اگرچه طبق قراری که داریم، مخالفتی با ازدواج مجدد من ندارد.
سه روز در خانه امالمجاهدین بودم. روز سوم رانندهاش مرا به محله «اکسرای» در مرکز شهر برد. در ایستگاه مترو گروهی ۵ نفره از برادران منتظرم بودند (۴ الجزایری و یک سوری).
بعدها فهمیدم، مأموریت آنها انتقال افرادی بود که خواهان پیوستن به داعش بودند. همچنین متوجه شدم، داعش در استانبول دارای شبکهای سازمانیافته و بسیار گسترده است که انتقال افراد به سوریه تنها بخشی از فعالیتهای آنهاست.
در کافه «مادو» گوشه خلوتی پیدا کردیم. دور یک میز نشستیم. یکی از برادران الجزایری مسیر رسیدن به مرز را برایم توضیح داد. آنقدر برای عبور از مرز شوق داشتم که حتی نوشیدن چای و قهوه در کنار آنها را رد کردم.
برادر سوری که متوجه احساساتم شده بود، لبخندی زد و گفت، عجله نکنم، چون در این سفر یک خانواده الجزایری نیز مرا همراهی خواهند کرد. همچنین قرار شد، در ماشینی که ما را از استانبول به اوروفا منتقل میکند، با همراهان الجزایریم، هیچ حرفی نزنم.
بر اساس قرار آن برادر الجزایری به همراه خانوادهاش به من ملحق شد. از ظاهرش جا خوردم. مردی با ریشهای پر پشت و بلند و خانمی سر تا پا پوشیده در پارچهای سیاه. در همان نگاه اول برای کسی ذرهای شک باقی نمیماند که برای پیوستن به صفوف داعش راهی سوریه هستیم.
بابت این سفر نگرانی نداشتم، اممجاهد خاطرم را آسوده کرده بود. پیش از سفر همه مدارکمان را اممجاهد گرفته بود: «از شر آن مدارک شناسایی لعنتی راحت شدم. دیگر کسی بهخاطر مو و ریش بلندم، مرا مسخره نمیکرد و از سوی نیروهای پلیس و نیروهای امنیتی مورد بازجویی قرار نمیگرفتم».
کسانی که مدارک خود را حفظ کرده بودند، پیش از ورود به خاک سوریه باید مدارک شناسایی خود را به مراکز کنترل مرزهای داعش تحویل دهند. داعش به آنها مدارکی جدید با نام و هویتی جدید میداد. گویی صفحهای جدید در زندگیت باز میکنی. باید نامی جدید و لقب یا کنیهای برای خود انتخاب کنی.
نیمه شب از استانبول حرکت کردیم و ۱۲ ساعت بعد به اوروفا رسیدیم. در گاراژ یکی از برادران منتظر ما بود. او ما را به خانهای اطراف شهر برد که بعدها متوجه شدم، محل اسکان افرادی است که خواهان پیوستن به داعش بودند.
در این خانه با برادرانی مواجه شدم که مانند من منتظر رسیدن نوبت آنها برای ورود به خاک سوریه بودند. تونسی، مصری، الجزایری، مغربی و… در این میان جوانی تونسی نظرم را به خود جلب کرد، سبکسر و بیمغز نشان میداد. اما بیش از سبکسری و بیمغزیش، پُکهای عمیقی که پشت سر هم به سیگار میزد، توجهام را جلب کرد، گویی این پکها در آخرین لحظات زندگی او را به آرزوهایش میرساندند.
پس از خوردن شام، یکی از برادران به ما اطلاع داد که مرزها باز است و باید سریعتر آماده رفتن شویم. دو خودرو منتظر ما بودند، ما را در یک خودرو جا دادند و به راه افتادیم. یکی از خودروها در جلو و خودروی ما در پی آن.
بعد از نیمساعت طی مسیر در جادههای خاکی به مرز رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم، قرار شد دو قاچاقچی ترک که به سختی با چند کلمه عربی آشنا بودند، ما را از مرز عبور دهند.
برای من آنچه اهمیت داشت، این بود که از زمان ورود به استانبول تا رسیدن مرز داعش هزینه سفرم را تأمین کرده بود. البته این شامل هر مهاجری نمیشد. فقط به افرادی تعلق میگرفت که یکی از عناصر داعش در رقه یا موصل ضمانت آنها را برعهده میگرفت یا آنها را کفالت میکرد.
ضمانت و کفالت یک مهاجر توسط یک انصاری یا همان عناصر محلی داعش به معنای تأیید ایمان و اعتقادات او بود. در غیر اینصورت باید توسط دایره امنیت و اطلاعات داعش مورد بازجویی قرار میگرفتید و «تزکیه» میشدید و تزکیه شدن به معنای مورد اعتماد بودن یک مهاجر بدون ضامن و کفیل بود.
بعد از مسافتی پیادهروی شبانه آن دو قاچاقچی ترک از دور کورسوی روشناییهایی را به ما نشان داده و گفتند که آنجا سوریه است. رد این روشناییها را بگیرید، به مانع سیمخاردار میرسید، آنسوی سیمهای خاردار خاک سوریه است.
در آنجا درب هر خانه را بزنید و بگویید، مهاجر هستیم، عناصر داعش از شما استقبال خواهند کرد.
ادامه دارد…
- منبع خبر : https://www.mashreghnews.ir



Wednesday, 29 October , 2025