فصل اول: در تدارک فرار/ اواخر ژانویه ۲۰۱۶ میلادی
روزی که در «منبج»، از شهرهای شمالی سوریه بودم، را فراموش نمیکنم. هوا سرد و بارانی بود. خانهای در مرکز شهر کرایه کرده بودم. تعجب میکنم، چرا خانهای که تا ۲ ماه قبل، پیش از خروج از رقه در آن زندگی میکردم، را به یاد نمیآورم.
شاید برای این بود که اصلاً چیزی برای بهخاطر سپردن نداشت، بیروح و سرد. مثل تمام خانههایی که در شهرها و مناطق تحت تصرف داعش در شمال سوریه، در رقه، الباب و منبج وجود داشتند.
بیش از آنکه دوست داشته باشم، زوایای آن خانه را به یاد بیاورم، آرزوی به یاد آوردن چهره صاحبان آنها را داشتم. بارها به ذهنم فشار آورده بودم، اما بی نتیجه بود.
ولی اولینبار که چنین خانهای را کرایه کردم، فراموش نمیکنم. در دنیای دیگری سیر میکردم. خود را به نام «مهاجر» [عناصر خارجی داعش] در صفوف داعش میدیدم.
برای رسیدن به سرزمین «خلافت اسلامی» که «ابوبکر البغدادی» تأسیس آن را اعلام کرده بود، سر از پا نمیشناختم. برای همین رنج سفر را به جان خریده بودم تا به زندگی خود در سرزمینی ادامه دهم که در آن «ظلمی روا داشته نمیشد».
این جملات مرا به یاد یکی از تولیداتم در دفتر تبلیغات داعش در استان «حلب» میاندازد – چون بخشی از فعالیتهایم در داعش تولید کارهای تبلیغاتی و رسانهای بود – در بخشی از فیلم تبلیغاتی که ساخته بودم، عیناً از این جملات استفاده کرده بودم.
به خوبی به یاد میآورم. آن روزها در شهر «الباب» مستقر بودم. به من مسئولیت تولید فیلمی تبلیغاتی برای داعش داده شد. سناریو فیلم اینگونه طراحی شده بود که اول فیلم، من داستان مهاجرتم از آلمان به تونس و سپس ترکیه و سوریه را روایت کنم. من هم چنین کردم: «از مهاجرتم به تونس گفتم، از اینکه آلمانیتبار بودم و سودای زندگی در سرزمین خلافت را در سر میپروراندم».
هدف فیلم انتقاد از مهاجرت مردم سوریه و ترک میهنشان بود. از قضا تولید این فیلم مصادف شد، با مرگ «آلان»، کودک ۳ ساله کُرد سوری در سواحل ترکیه طی ماه سپتامبر ۲۰۱۵ و تصمیم من برای جدایی از داعش.
این فیلم را در حالی ساختم که به آنچه در آن میگفتم، دیگر ایمان نداشتم. تنها چیزی را که از من خواسته شده بود، انجام میدادم. سرزمین خلافت اسلامی آنگونه نبود که توصیفش میکردند. من با آن کسی که به محض پای گذاشتن به خاک سوریه و ورود به سرزمین خلافت، سجده شکر بهجا آورده بود، تفاوت بسیار داشتم.
حالا دیگر، همه چیز در خانهای که در منبج کرایه کرده بودم، تغییر کرده بود. شاید من اینطور تصور میکردم. نه همه چیز سر جای خود بود، این من بودم که تغییر کرده بودم. الان میدانستم، این خانه صاحبی دارد که حتی اگر از سوریه هم مهاجرت کرده باشد، باز روزی برای تصاحب آن خواهد آمد.
همچنین دریافته بودم که اقامتم در سوریه و سرزمین خلافت موقت است. آن روزها شهر در معرض بمباران شدید بود، آمریکاییها، روسها، ارتش سوریه، همه شهر را هدف گرفته بودند.
نیروهای موسوم به «سوریه دموکراتیک» پس از تصرف جنوب منبج به سمت سد «تشرین» که داعش آن را سد «الفاروق» نامیده بود، درحال پیشروی بودند.
پس داعش تنها با جنگ و جنگیدن سروکار نداشت، بلکه میخواست نماد یک دولت تمام عیار باشد، لذا پس از تصرف هر منطقه نام کوچهها و محلهها و خیابانها و سدها را تغییر می داد و به تبعیت از مجاهدین افغان برای عناصرش «لقب» و «کنیه» درنظر میگرفت و کنیه من نیز «ابو زکریا» بود.
روز مقرر، ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدم. سحرخیزی در میان سوریها جایی ندارد. آنها روز خود را ساعت ۱۰ صبح آغاز میکنند. پس از صبحانه سوار ماشینی شدم که داعش در اختیارم گذاشته بود. به سمت خانه یکی از برادران راه افتادم. آنها نیز درصدد فرار بودند.
گروهی چهار نفره تشکیل داده بودیم. یکی از اعضای گروه همسر و ۳ فرزندش را هم به همراه داشت. مقصد همه تونس بود. در آخرین روزها زمزمههایی درباره وفاداری ما به گروه شنیده میشد و این فرار را بر ما سخت میکرد. مانع اصلی ایستهای امنیتی گروه بود، لذا باید هرچه سریعتر به راه میافتادیم.
پس از کرایه خانهای در منبج و خرید اقلام مورد نیاز، در راه بازگشت به خانه بهدلیل لغزندگی خیابانها که یخ زده بودند با یک دکل تصادف کردم. خسارت زیادی به ماشین وارد شده بود. مجبور شدم، بخشی از ملبغی که برای خرج سفر کنار گذاشته بودم، را صرف تعمیر ماشین کنم.
ساعت ۵ بعداز ظهر از شهر منبج به سمت شهر الباب حرکت کردیم. اما خراب شدن ماشین وسط راه باعث شد، به منبج برگردیم. مجبور شدم، از طریق «واتساپ» با کسی که قرار بود امنیت عبور ما از مناطق تحت تصرف گروههای مسلح سوری را تأمین کند، تماس گرفتم و قرار خود را یک روز به تعویق انداختیم.
ماشین را در ورودی منبج رها کردیم و راه خانه یکی از برادران را پیش گرفتیم. خانههایی که داعش پس از تصرف منبج آنها را در اختیار عناصر خارجی گروه قرار میداد و منبج ازجمله شهرهایی بود که اغلب ساکنان آن پس از تصرف به دست داعش، مهاجرین بودند، لذا به شهر مهاجرین معروف شده بود.
در این شهر کوچک مرزی به همه زبانها از فرانسه و انگلیسی و آلمانی گرفته تا روسی و چینی و به همه لهجههای عربی از مصری و تونسی و مغربی گرفته تا الجزایری و لیبیایی صحبت میکردند.
از این شهر خاطره چندانی ندارم، جز تابلوهای سیاه و سفید تبلیغاتی داعش که مرا به یاد تونس و جشن سالروز به قدرت رسیدن «زینالعابدین بنعلی»، دیکتاتور سرنگونشده این کشور میانداخت، با این تفاوت که آن تابلوها به رنگ بنفش بودند و اینها سیاه.
اولین مشکلی که پس از بازگشت به منبج با آن مواجه شدیم، نحوه تأمین هزینه سفر بود. تصمیم گرفتیم، این مشکل را با فروش سلاحهایی که به همراه داشتیم حل کنیم.
بهدلیل نظارت شدیدی که این اواخر روی این مغازهها صورت میگرفت، اعضای گروه با این پیشنهاد مخالفت کردند. مغازههای خرید و فروش سلاح یکی از پدیدههای رایج در مناطق تحت تصرف گروههای مسلح ازجمله داعش در سوریه بود که در این اواخر داعش نظارت بر خرید و فروش این مغازهها را بهدلیل افزایش موارد فرار از گروه و فروش سلاحهایشان برای تأمین هزینه سفر تشدید کرده بود.
کافی بود عناصر «حسبه» یا پلیس دینی داعش به یکی از عناصر شک کنند، سلاحهایش را برای فرار فروخته تا مجازات اعدام را در حقش اجرا میکردند.
فرودگاه نظامی «کشیش» در نزدیکی شهر «مسکنه»، در حومه شرقی حلب به قربانگاه اعضای فراری داعش تبدیل شده بود. هر کس که طی فرار دستگیر میشد، اینجا اعدام میگردید.
روز بعد، از خواب که بیدار شدم، دو سلاح «کلاشینکف»ام را برداشته، راه بازار فروش سلاح را پیش گرفتم. کلاشینکف خودم با ارزشتر از کلاشینکفی بود که یکی از براداران مهاجر پیش از فرار آن را به من هدیه داد.
یادم میآید که کلاشینکفم را پس از تصرف شهر «القائم» عراق از یکی از انبارهای تسلیحاتی این شهر برداشتم. از عجلهای که در فروش سلاحها داشتم، مغازهدار که متوجه اوضاعم شده بود، از این شرایط نهایت سوءاستفاده را کرد و سلاحها را به پایینترین قیمت خرید. برای هر دوی آنها تنها ۲ هزار دلار پرداخت کرد.
کلاشینکفم برایم خیلی عزیز بود، آن را چون یار و همدم خود میدانستم که در بسیاری از نبردها همراهم بود. یادم میآید یکبار یکی از برادارن از من خواست آن را به قیمتی بسیار بالاتر به او بفروشم، اما قبول نکردم.
پس از فروش سلاحها بار خود را بسته راه گاراژ اتوبوسها و مینیبوسهای منبج را پیش گرفتیم و با یکی از رانندگان توافق کردیم، ما را به روستای «تل بطال» مابین شهرهای «الراعی» و «الباب»، در حومه شمالی حلب ببرد.
ماشین به راه افتاد و قرار گذاشتیم در ایستهای بازرسی داعش بگوییم که برای خواستگاری راهی روستای تل بطال هستیم. اگرچه این ایستها بزرگترین خطر در مسیر فرار ما بودند و هرچه به نقاط مرزی یا خط تماس مناطق اشغالی داعش و دیگر گروههای مسلح یا ارتش سوریه نزدیک میشدیم، تعداد این ایستها افزایش مییافت، اما حملات هوایی اخیر نیروی هوایی روسیه و سوریه و آمریکا، داعش را وادار به کاستن از تعداد این موانع کرده بودند و این شانسی بزرگ برای ما بود.
از سوی دیگر، به تن داشتن لباس نظامی داعش نیز کمک بسیاری به ما کرد تا از شهرهای منبج و الباب بیدردسر خارج شویم. با نزدیک شدن به روستای تل بطال با کسی که قرار بود ما را به خاک ترکیه منتقل کند، تماس گرفتم و برای خروج هر نفر به جز کودکان هزار دلار به حسابش واریز کردم.
در مناطق تحت تصرف داعش، ارزهای مختلفی رد و بدل میشد، اما دلار آمریکا رایجترین آنها بود. داعش حقوق عناصر خود را به دلار میداد و خرید و فروشها و معاملات کلان و عمدهاش به دلار صورت می گرفت.
داعش به جنگجویان خود ماهانه بیش از ۵۰ دلار با شرط تأمین خورد و خوراک و مسکن و به هر کودک خانواده ماهانه بیش از ۳۵ دلار پرداخت میکرد که البته این مبلغ بعدها با سقوط برخی شهرها و مناطق در تصرف داعش کاهش یافت.
آن شب را در خانه آن مرد سوری که قرار بود، ما را به ترکیه منتقل کند، به صبح رساندیم. لباسهای نظامی را با لباسهای شخصی تعویض و موها و ریش و سبیلهایمان را کوتاه کردیم.
از زمان پیوستن به داعش این اولینبار بود که ریشهایم را کوتاه میکردم. اما به موهای بلندم که به شانهام میرسید و کلی به آن مباهات میکردم، دست نزدم.
قرار بود، خود را لابهلای مردم عوامی که از بیم حملات هوایی به آنسوی مرزها فرار میکردند، جا بزنیم و از مرز عبور کنیم. به همین منظور فردا صبح زود درحالیکه آن مرد سوری در جلو و ما پشت سر او در حرکت میکردیم، با جمعی از مردم منطقه به سمت مرز ترکیه به راه افتادیم.
قرار شد، طی راه حرفی نزنیم تا کسی به لهجه غیرسوری ما پی نبرد. روستاها، زمینهای زراعی و تپههای متعدد و مهمتر از آن از مناطقی که توسط داعش مینگذاری شده بود، عبور کردیم.
«دابق»، یکی از روستاهایی بود که از آن عبور کردیم. قبلاً دو بار به همراه یکی از فرماندهان میدانی داعش برای مأموریتهای نظامی به این روستا آمده بودم. برخلاف آنچه داعش تبلیغ میکند، من هیچ قداستی در این روستا ندیدم. آنچه دیده میشد، روستایی کوچک با خانههای گِلی و خشتی که اینجا و آنجا پراکنده بودند.
آخرین سفرم به دابق با فرمانده گروه تونسیهای داعش بود. بعداز ظهر به روستا رسیدیم. این سرکرده داعشی ازجمله افرادی بود که معتقد بود نبرد آخرالزمان بین حق و باطل و خیر و شر در این محل انجام میشود.
او هم مثل بقیه نتوانست، چیزی به اطلاعاتم درباره این روستا اضافه کند و من مجبور بودم، به نشانه تأیید سخنانش لبخند بزنم و سر تکان دهم. به نظر من دابق سرابی بیش نبود. روستایی که با آنچه از کودکی برایم نقل میشد، تفاوت بسیار داشت.
درحالیکه دابق، یکی از ارکان اعتقادی ما بود. سرزمینی در شام که هزاران هزار سلفی به نام «جهاد» و مشارکت در نبرد آخرالزمان به قصد آن هجوم آوردند و تحتلوای آن جنگها کردند و آدمها کشتند و خونها ریختند و حال بعد از یک سال دریافتیم که دابق سرابی بیش نبوده، درحالیکه پیش از آن تنها یک رؤیا را در سر میپروراندیم و آن، «سرزمین شام» بود.
- منبع خبر : https://www.mashreghnews.ir



Wednesday, 29 October , 2025