شاپور بختیار فعال سیاسی، آخرین نخست‌وزیر حکومت پهلوی و رئیس نهضت مقاومت ملی در پاریس بود که در ۱۵ مرداد ۱۳۷۰ در شهر پاریس به قتل رسید. او در کتاب «یکرنگی» به شرح زندگی و خاطرات خود پرداخته است.

نام خانوادگی من نام منطقه‌ای از ايران باستان نيز هست، منطقه‌ای کوهستانی و سرسخت که بر دامنه کوه‌های زاگرس در جنوب غربی کشور گسترده شده است. چنان دور از دسترس است که حتی از هجوم اسکندر مقدونی نيز در امان ماند. اسکندر برای رفتن به هندوستان ترجيح داد تمام اين رشته‌کوه‌ها را دور بزند ولی نيروهايش را در آن منطقه به مخاطره نياندازد. در آن زمان هم منطقه به نام ايل بختياری، که افرادش ساکنين محل را تشکيل می‌دادند، خوانده می‌شد. بختياری‌ها از نژاد لُرند و تعدادشان حدوداً به يک ميليون و نيم می‌رسد و يکی از پيشرفته‌ترين قبايل ايران را تشکيل می‌دهند.

خاندان من يکی از قديمی‌ترين تيره‌های بختياری است. هفتصد سال پيش سعدی، شاعر بزرگ ايران، در باب پنجم بوستان در حکايتی که با بيت: «بلند اختری نام او بختيار/ قوی دستگه بود و سرمايه‌دار» آغاز میشود؛ به ايل ما اشاره دارد.

من در آنجا ميان دو کوه کلار و سبزه کوه، که هر کدام بيش از چهارهزار متر ارتفاع دارد، در دامان طبيعتی که بر آدمی چيره است، زير برف و باران و باد به دنيا آمده‌ام. آب و هوای آنجا آب و هوای صحرايی است. در آنجا آدمی سينه به سينه آسمان است و هنگام شب سنگينی ستاره‌ها را بر پلک چشم‌های خود حس می‌کند. ما از چهار قرن پيش فرمان و عنوان افتخاری حکمرانی استان را داريم. نياکان من همراه نادرشاه که در سنه ۱۷۳۶ ميلادی – يعنی پس از شکست دادن ترکان در همدان و بيرون راندن سلسله افغانيان – بر تخت سلطنت نشست، جنگيده‌اند. ولتر از نادرشاه با لحنی درشت و ناملايم سخن گفته است و بايد تصديق کرد که اين پادشاه در اواخر سلطنتش با خودکامگی و خشونت حکمروايی کرد.

کلمه «بختيار» نشان از بلندی ستاره بخت دارد و ياری اقبال. اجداد من با پيروزی‌های مکرر در افغانستان و هندوستان، با مسما بودن اين نام را به محک تجربه زدند. در اين هر دو کشور، هنوز عده‌ای با نام بختيار زندگی می‌کنند، همه خويشان بسيار دور منند که در ممالکی که بر آن فاتح شده بودند خانه گزيدند. به عنوان مثال و محض نمونه، من و وکيل مدافع زبردست علی بوتو (رئيس‌جمهور سابق پاکستان) هر دو از يک ريشه‌ايم.

اصل و نسب من بدون هيچ ترديد ايلياتی و فئودالی است. سرزمين ما تا همين اواخر از سلطه دولت مرکزی نيز به دور بود و خانواده ما تا زمان تدوين قانون اساسی ۱۹۰۶، بدون وقفه در سطح محلی صاحب نفوذ و قدرت بود و از مشروطيت به بعد، در سطح مملکتی به قدرت و نفوذ رسيد.

در زمان پادشاهی سلسله قاجار (از ۱۷۹۴ تا ۱۹۲۵)، رسوم فئودالی با قاطعيت رعايت و اجرا می‌شد. جد بزرگ من، درصدد توسعه قلمرو ايلش برآمد که در زمان او نسبت به گذشته محدودتر شده بود. وی از دو سو به اين کار پرداخت؛ يکی از طرف شمال شرقی به سمت شهر اصفهان و ديگر از طريق جنوب غربی در جهت اهواز.

ولی او در عين توسعه ميراث گذشته در فکر گشودن راه آينده نيز بود، به‌سوی دنيای خارج. برای آن عصر فکری بکر به سر داشت – و آن برقراری تماس با اروپائيانی بود که به ايران می‌آمدند. اين موضوع مصادف است با زمان سفارت «کنت دو گوبينو» از طرف کشور فرانسه در تهران.

گوبينو، نويسنده مشهور «رساله‌ای درباره نابرابری‌های نژادهای بشری» طی اين مأموريت در حقيقت به قلب موضوع رساله‌اش پا گذاشته بود، زيرا ايران يعنی «سرزمين آريائيان».

ايران، در آغاز قرن، تحت فشار دو نيرو بود: روس‌ها در شمال که می‌کوشيدند به توسعهطلبی‌های پتر کبير، به منظور رسيدن به آب‌های گرم صورت عمل بخشند، (چنانکه ملاحظه می‌کنيد اين مسئله تازه نيست بلکه سابقه طولانی تاريخی دارد)، و انگليسی‌ها در جنوب که می‌خواستند با تمام قوا نفوذ خود را بر شاهراه شبه قاره هندوستان حفظ کنند. به اين نيات، حرص دست يافتن به نفت و ديگر ثروت‌های ايران هم افزوده شد و روزبه‌روز شدت گرفت. پدر بزرگ من، صمصام‌السطنه که دوبار به مقام نخست‌وزيری رسيد، در دفاع از منافع ايران در مقابل توسعه‌طلبی اين قدرت‌ها نقشی اساسی ايفا کرد. ولی برای من اشاره به اين نکته و خاطره عزيز است که صمصام، بار اول برای دفاع از قانون اساسی از حصار کوهپايه‌هايش خارج شد.

اجرای مفاد قانون مشروطيت که در سال ۱۹۰۶ به امضای مظفرالدين شاه رسيد موجب اغتشاش‌های قابل ملاحظه‌ای در کشور شده بود. همزمان با آزاديخواهان شمال، که برای حفظ و حراست شکل جديد حکومت مسلح می‌شدند، صمصام نيز قشونی آماده کرد و به طرف اصفهان به راه افتاد و اين شهر را تصرف نمود. محمدعلی شاه، پسر مظفرالدين شاه، با اينکه خود نيز متن فرمان مشروطيت را امضاء کرده بود، حاضر به اجرای آن نشد، در نتيجه مبارزان شمال و جنوب به تهران ريختند و پايتخت را فتح کردند.

دولت موقتی که پس ازخلع محمدعلی شاه تشکيل شد، توسط دو نفر اداره می‌شد – يکی از آن دو، سردار اسعد بختياری، عموی مادر من بود. صمصام‌السطنه بار اول در سال ۱۹۱۲ و بعد در سال ۱۹۱۸ به نخست‌وزيری منصوب شد. ابطال «کاپيتولاسيون» را ما به او مديونيم. طبق قانون کاپيتولاسيون قضاوت درباره هر اختلاف و دعوايی که بين يک ايرانی و يکی از اتباع خارجی در می‌گرفت برعهده کنسولگری بيگانه بود. لغو اين قانون، عملی انقلابی به‌شمار می‌رفت. گرچه پانزده سال پس از اقدام صمصام‌السلطنه باز هم به اين قانون استناد شد، اما درهرحال با اين عمل او قدمی اساسی در راه اثبات استقلال ملی ايران برداشته شد.

در تمام اين دوران، ايران شاهد تغيير و تحولی عمده بود: جامعه فئودالی کشور جای خود را به جامعه‌ای نوين و شهرنشين می‌داد و خانواده من در اين تغيير و تحول سهيم بود.

يادآوری اين خاطره هم برای من شيرين است که وقتی پادشاه جوان، احمدشاه قاجار، صمصام را از سمت نخست‌وزيری معزول کرد، با آنکه وزرای جديد نيز تعيين شدند، پدربزرگ من حاضر نشد از مقام خود کناره‌گيری کند. کابينه او در اقليت قرار نگرفته بود و بر طبق قانون اساسی، پادشاه نمی‌توانست او را از کار برکنار سازد. صمصام فقط به‌دليل درخواست صريح احمدشاه، آن هم بعد از دفاع کردن از اين اصل، حاضر شد دولت را ترک گويد.

در هر صورت احمدشاه پادشاهی حقيقتاً دمکرات و آزاده و پايبند حفظ استقلال کشورش بود. زمانی که به بريتانيا دعوت شد و از طرف دولت ژرژ پنجم تحت فشار قرار گرفت تا مجلس را وادار به تصويب معاهده‌ای نمايد که بر طبق آن ايران تحت‌الحمايه انگلستان می‌شد، پادشاه ايران اين پاسخ زيبا را به وزير خارجه انگلستان داد: «من ترجيح می‌دهم که در سوئيس سبزی‌فروشی کنم ولی قانون اساسی را زير پا نگذارم» آن عهدنامه نه هيچ‌گاه تصويب شد و نه هرگز به اجرا درآمد.

پدرم نيز در حدود سن ۲۶ سالگی عليه حکومت خودکامه محمدعلی شاه و برای حفظ سلطنت مشروطه به‌پا خاست. پدر، هم مرد رزم بود و هم اهل تفکر. خود فرصت و امکان درس خواندن در اروپا را نيافته بود و کمبود تحصيلات منظم را با خواندن بيش از حد جبران می‌کرد.

  • نویسنده : شاپور بختیار / ترجمه مهشید امیرشاهی
  • منبع خبر : کتاب یکرنگی؛ خاطرات شاپور بختیار