خاطرات و زندگی صبحی
خاطرات صبحی تحت عنوان کتاب صبحی در سال ۱۳۱۲ ش در مطبعه دانش تهران به چاپ رسید و بخش دوم آن در سال ۱۳۳۵ تحت عنوان پیام پدر منتشر شد. اهمیت خاطرات صبحی از دو جهت قابل توجه است؛ نخست شخصیت نویسنده که از افاضل و ادبای معروف عصر ما میباشد و دیگر محتوای خاطرات که به تاریخ و عملکرد فرقه بهاییگری پرداخته است. علیرغم گذشت حدود سهربع قرن از انتشار کتاب اول، بازخوانی و یا نگاهی به خاطرات وی ضروری مینماید. دیگر آنکه این دو نوشته صبحی، نثری ادیبانه و ممتاز دارد که حاکی از مقام ارجمند ادبی و سخنوری وی است. و البته میدانیم که او دستی هم در سرودن شعر داشت که نمونههایی از سرودههایش را در کتاب خاطراتش میتوان دید.
فضل الله مهتدی معروف به صبحی در سال ۱۳۰۵ پس از اقامت دوازده ساله نزد عبدالبهاء و خدمت صادقانه در تحریر و انشای مکاتبات وی، به ایران اعزام گردید. در این مرحله با توجه به عملکرد رهبری بهاییگری که صبحی خود شاهد عینی آن بود، تغییراتی در فکر و عقاید و باورهای وی پدید آمد. بیان این تغییرات روحی آن هم توسط یکی از مبلغان زبردست بهاییگری، سبب آن شد که وی از طرف بهاییان تکفیر و تفسیق شود چنان که خود نگاشته پس از این رویهای خصومت آمیز با وی در پیش گرفتند، تصمیمات بسیاری در مورد وی اتخاذ گردید و حتی دایره فشار را بر خانوادهی وی هم گستراندند و از سوی پدر – که بهایی بود – هم طرد گردید. صبحی علی رغم آنکه بسیار به سختی افتاده بود چندی سکوت اختیار کرد تا بلکه موجب فراموشی موضوع گردد و زندگی گوشه گیرانه ای در پیش گیرد ولی بهاییان دست از وی برنداشته در اذیت و آزارش کوشیدند تا اینکه وی برای دفاع از خود و بیان حقایق و علل برگشت خود از بهاییگری، مجبور شد شرح دگرگونی و خاطرات دوران بهاییگری و فعالیتهایش را بنگارد و ناگفتههای درون این فرقه را فاش نماید. هر چند وی از بهاییت به آغوش اسلام بازگشت و پرده از کار سران آن برداشت – همچنان که خود نوشته – اما بغض و عداوتی با اهل بهاییه نداشت و تلاش نموده است از منظر فردی آشنا به حقایق، موضوع را طرح و مورد بحث قرار دهد و این راستا باید نگرش و دوری وی از حب و بغض شخصی او را ستود و از این رو در صداقت و امانت وی نمیتوان تردید روا داشت.
بر همین اساس کتاب او روایتی جالب، جذاب و خالی از یکسونگری عنادآمیز است که نه از طرف مقابل ایشان، بلکه از جانب یکی از مبلغان برجسته و محرم اسرار و منشی مخصوص عبدالبهاء، کاتب وحی! و واسطه فیض حق و خلق! به نگارش درآمده است، آن هم نه از سر عناد و خصومت بلکه از سر کشف حقیقت. علیرغم رویگردانی کامل صبح از بهاییت، چون مورد اعتماد و محرم اسرار عبدالبهاء – عباس افندی – بود؛ همه اسرار را افشا نمیسازد و خود در این باره چنین استدلال میکند که: تمام این اسرار را که عبدالبهاء به صرف اعتماد و راستی و درستی من مکتوم نمیداشت، افشا نمینمایم تا گذشته از اینکه نفس عمل محمود و ممدوح است ظن او نیز بر امانت من نزد اهل خرد فاسد نگردد و هم در نزد آزادمردان از مردی و اهلیت دور نباشم.
صبحی در کتاب اول خود توجه ویژهای به مباحث بنیادی و اعتقادی دارد که در تاریخچه پیدایش بهاییت و معتقدات بهاییان و چه در مبانی اعتقادی اسلامی، به تبیین و تشریح حقایق پرداخته است و ضمن بیان خاطرات دوران وابستگی خود به بهاییت، شاخصههای اعتقادی اسلامی را بهعنوان رهاییبخش انسان و برترین مبانی دینی به خواننده خاطرات عرضه میدارد. چهبسا خوانندگانی که بهایی بوده و از این رهگذر پی بی بنیانی خود ببرند و با عقاید مستحکم اسلام آشنا گردند. صبحی پس از گذشت بیست سال از انتشار کتاب صبحی یا خاطرات زندگی در سال ۱۳۳۲، پیام پدر را منتشر کرد. کتاب پیام پدر را میتوان جلد دوم خاطرات صبحی دانست. گرچه شباهتهایی در برخی از فرازهایی آن هست، ولی شرایط زمانی و مکانی راوی، کیفیت و کمیت بیان پیام پدر را متفاوت از خاطرات قبلی کرده است. او در کتاب صبحی، ضمن بیان خاطرات، ناراستیهای بهاییان را بیان داشته، دلایل و براهین عقلی و نقلی خود را برای رویگردانی از بهاییت طرح مینماید. در این خاطرات گزارشها و روایات از مراکز بهاییت با مرگ عبدالبهاء ناقص میماند که در پیام پدر این بخش تکمیل میشود. قلم صبحی با توجه به وضعیت موجود بهاییان و رهبری آن به اوج رسیده است. در این قسمت طرح مباحث اعتقادی کمتر مورد توجه بوده، همت بیشتر راوی بیان واقعیتهای این فرقه است. چنین به نظر میرسد که صبحی علیرغم رویگردانی از بهاییت با برخی از بهاییانی که در گذشته دوست صمیمی بوده روابط دوستانهاش را قطع نکرده، بسیاری از مباحث و روایتهای دست اول از دوران ریاست شوقی افندی، از طریق همانان به اطلاع صبحی رسیده است. هر چند که طرف صبحی در پیام پدر به ظاهر جوانان ایران زمین است اما در واقع خطاب اصلی او بهاییانی است که خواسته یا ناخواسته در دام این فرقه افتادهاند تا بلکه آنان را به تعقل و تدبر وادارد. از سطر به سطر این دو کتاب میتوان نکات بسیاری از کموکیف فعالیتهای فرقه بهاییت به دست آورد؛ نکاتی که در پژوهشهای دیگران کمتر یافت میشود. بر همین اساس بر آن هستیم به نکات مهم این دو کتاب نگاهی بیفکنیم که برای درک تحولات تاریخ معاصر ایران ضرورتی انکارناپذیر دارد.
شگردهای تبلیغ بهاییت
صبحی پس از ذکر مقدمهای درباره انگیزه نگارش کتاب صبحی – یا خاطرات – به جایگاه و خاندان خود در این فرقه میپردازد و عنوان میکند که در «مهد بهاییت تولد و پرورش یافته» و در «خاندانی که از قدمای احبا محسوب اند و خویشاوندی دوری با بهاءالله» دارد، رشد کرده است. استعداد و نبوغ سرشار صبحی از یک سو و شور و شوق بسیار وی در امر بهاییت موجب شد او در اندک زمان الواح و کلمات بهاء الله و عبدالبهاء را حفظ کرده در امر تبلیغ بهاییت حتی به پدر، که مبلغ زبردستی بود، کمک کند؛ ضمن اینکه او در نزد برخی از به اصطلاح «اعلم جمیع اهل بهاییت» هم کتابهای اصلی این فرقه را آموخته است. شور و شوق و استعداد وی به میزانی میرسد که در پانزده سالگی زبان به سرودن شعر میگشاید و در همین ایام به رتبهای میرسد که به همراه یکی از دوستانش به قزوین عزیمت کرده در آن بلاد به تبلیغ میپردازد. اما در واقع این شروعی بود برای عزیمتش به زنجان و آذربایجان. وی مینگارد:… چنین تصور میکردم که مبلغ بهایی یعنی فرشته که طینت وجودش به آب عقل سرشته شده و ذرهای عیب و هوا در وجودش داخل نگشته از این جهت ارادت و محبت بسیار به این صنف اظهار مینمودم و درک خدمت آنان را توفیق و سعادتی عظیم میشمردم… صبحی در ادامه به موضوعی مهمی با عنوان «سرمایه تبلیغ» میپردازد و ضمن برشمردن مراتب تبلیغ، شگردهای تبلیغ بهاییان را بیان میدارد که چگونه با کلمات و عبارات بازی میکردند و با سفسطه و سوءاستفاده از باورهای عامیانه به جذب مردم ساده لوح میپرداخته اند. از آن جمله بیان معجزه و یا نقل آیات عجیبه و آثار موحشه برای مردم عوام است که وی – به حکایت میرزا مهدی اخوان الصفا یکی از مبلغان – در مواجهه با فردی در تبریز به آن پرداخته است. خود وی نیز ضمن ارائه شرح واقعیت کرامت نقل شده میرزا مهدی، بی اساس بودن آن را نشان میدهد. علاوه بر سوء استفاده از باورهای عامیانه برای جذب مردم عوام، دست به کار سفسطه و مغلطه برای مجاب کردن روحانیونی میشدند که اشرافی به موضوع نداشتند. در همین مورد گزارشی به شرح زیر از فعالیت خود نگاشته است: اگر چه مردی خوش فطرت و با فکر بود ولی چون در مناظره دستی نداشت و برهان را از سفسطه فرق نمیگذاشت و از مدعای ما و کیفیت آن و تاریخ بابی و بهایی خبری از جایی نگرفته بود، مغلوب من شد و چنین است حال هر کس که با مبلغین این طایفه درافتد.
ناگفتههایی از کانون بهاییت
صبحی پس از دیدار عبدالبهاء به واسطه صدای خوب در نزد وی به مناجات خوانی، سپس به خاطر خط خوش، مورد توجه عبدالبهاء واقع شد و شغل کتابت به وی تفویض گردید. در همان ابتدای توقف و اقامت صبحی، یکی از «طائفین حول عبدالبهاء»! که مردی بی آلایش و ساده و طرف توجه عبدالبهاء بود، واقعیتهایی را برای وی بازگو کرد؛ از جمله اینکه: «بدان که این جماعت که در اینجایند چه آنهایی که مجاورند و چه آنان که طائف حول اند، حتی منتسبین عبدالبهاء چون من و تو، جز یک بشر عاجزی بیش نیستند… در این جمعیت جز عبدالبهاء و حضرت خانم (همشیره عبدالبهاء) که از هر جهت متمایز از سایرین هستند، دیگران مردمانی با شید و کید دام گستر و حقه باز بی دین و لامذهب و من الباب الی المحراب خراب اند.» از نکات جالبی که با دقت در خاطرات صبحی مشخص میشود، وضعیت بهاییان در حیفا و عکا است. بهاییان در این دو کانون مهم بهاییت فقط شامل پنجاه خانوادهی ایرانی مهاجر بوده است و از مردم آن سرزمین یک نفر هم بهایی نشده بود: در حیفا و عکا نزدیک پنجاه خانواده بهایی بودند و همه از مردم ایران بودند. از مردم آن سرزمین یک نفر هم بهایی نشده بودند مگر نیرنگ بازی به اسم جمیل که به گویش فارسی سخن میگفت و دانسته نشد که از چه نژادی است؛ در روزگار جنگ جهانی دوم به ایران آمد و به دستیاری جهودان بهایی در آن روزگار آشفته از راه نادرستی و دزدی سودها برد. آنها دو دسته بودند؛ یک دستهی نیرومندتر که پیروان عبدالبهاء بودند و خود را بهاییان ثابت میخواندند و دسته دیگر که کمتر از آنها هستند و خود را بهاییان موحد مینامند چنانکه در دیباچه گفتم. و میان اینها دشمنی و کینه ورزی بی اندازه است. رؤسای فرقه بهایی برای آنکه پیروانشان در حیفا و عکا از مسائل داخل بهاییت سر در نیاروند، مدت اقامت بهاییان در حیفا را نه یا نوزده روز قرار داده، بیش از این رخصت اقامت نمیدادند. صبحی در توضیح چرایی این اقامت کوتاه در خاطرات مینویسد: این ایام قلیل برای حقایق و فهم مسائل کفایت نمیکرد! خاصه که چند روز از این مدت را در عکا به سر میبردند و هم به امورات شخصی خود میرسیدند و چون مقصود اصلی ایشان از این مسافرت جز تشرف به حضور عبدالبهاء و زیارت «روضه» و «مقام اعلی» چیز دیگری نبود، زائرین به همین اندازه قناعت میکردند و البته صلاح هم جز این نبود، زیرا اکثریت توقف انس زیاد رعب ایشان را میبرد و پرده وهمشان را میدرید و چیزهایی میشنیدند و اموری میدیدند که به احتمال باعث سستی ایمانشان گشته نفس مدعی را چون خود… میشمردند.
تبعیض و تحقیر ایرانیان
از جمله اموری که در روی گردانی صبحی از بهاییت بی تأثیر نبود، تبعیض و تحقیر ایرانیان توسط عبدالبهاء است. او مینویسد: آنچه در آنجا مرا دلتنگ میکرد چند چیز بود که تاب بردباری آن را نداشتم یکی آنکه میان بهاییان فرنگی با ایران جدایی میگذاشتند. به فرنگیها بیشتر ارزش میدادند تا به ایرانیها و مردم خاور. نخست آنکه مهمان خانه اینها از آنها جدا بود و افزار زندگی اینها آراسته و نیکوتر بود. ایرانیها هر چند تن در توی یک اتاق بودند و بر روی زمین میخوابیدند، ولی فرنگیها در هر اتاقی بیش از یکی و دو نفر نبودند و تخت خوابهای خوب فنری داشتند و افزار آسایش و خوراکشان بهتر بود. پیوسته عبدالبهاء شام و ناهار را با فرنگیها میخورد؛ به عکس در مهمان خانهی ایرانیها یک بار هم این کار را نکرد. دوم آنکه زندانهای اندرون دختران و خویشاوندان عبدالبهاء از ایرانیها رو میگرفتند و دیده نشد که برای نمونه دست کم یک بار خواهر یا زن عبدالبهاء که هر دو پیر بودند از یک پیرمرد بهایی که سرافرازی خود را در بندگی به آنها میدانست، در هنگام برخورد پاسخ درودش را بدهند تا چه رسد که دلجویی کنند. با فرنگیها این گونه نبودند با آنکه گروش و دلبستگی یک بهایی ایرانی که در این راه جانبازیها کردهاند از فرنگیها بیشتر و بالاتر بود و از بن همانند نبودند. سوم آنکه در نوشتههای خود و گاهی که میخواستند مردم را به کیش بهایی بخوانند درباره ایرانیها سخنان ناشایست میگفتند که اینها مردمی بودند مانند جانوران درنده خونریز و بدستیز، دور از آموزش و پرورش، در هوسهای ناهنجار فرورفته، زشت کار و بدکردار. این دین آنها را به راه راست راهبر شد و به آنها دانش نشان داد تا از خوی جانوری دست کشیدند و اندک اندک به راه مردمی آمدند… و چنان در گفتن این سخنان تردست بودند که هر کس از مردم بیگانه که با سخنان آنها آشنا شده بود، ایرانیها را پستترین مردم جهان میدانست! این روش تحقیرآمیز توسط جانشین عبدالبهاء هم ادامه داشت. شوقی هم در مکاتبات خود به ایرانیان اهانت روا داشته و دربارهی آنها میگوید: افراد ملت ایران که به قساوتی محیرالعقول و شقاوتی مبین به تنفیذ احکام ولاة امور و رؤسای شرع اقدام نمودند و ظلم و اعتسافی مرتکب گشتند که به شهادت قلم میثاق در هیچ تاریخی از قرون اولی و اعصار وسطی از ستمکارترین اشقیا حتی برابره ی افریقا شنیده نشد به جزای اعمالشان رسیدند و در سنین متوالیه آسایش و برکت از آن ملت متعصب جاهل ستمکار بالمره مقطوع گشت و آفات گوناگون از قحطی و وبا و بلیات اخرمی کل را از وضیع و شریف احاطه نمود و ید منتقم قهار چندین هزار نفس را به باد فنا داد. گونههای دیگری از تبعیض و تحقیر در رفتار و کردار رؤسای این فرقه به کرات در خاطرات صبحی رؤیت شده است و آن نادیده گرفتن خطاها، جنایات و کردارهای ناپسند مبلغان و پیروان مطیع بود. نه تنها از عیوب آنها چشم میپوشیدند حتی از بدگویی نسبت به آنها هم ممانعت میکردند. این رفتار را در مورد منتسبین و بستگان عبدالبهاء نیز میتوان دید.
ریاکاری و تظاهر
از نکتههایی که در کردار و رفتار غیرقابل بهاییان بویژه عبدالبهاء در این خاطرات دیده میشود، تظاهر و ریاکاری رهبر بهاییان است. صبحی چنین مینگارد: روز دیگر که جمعه بود با جمیع همراهان به حمام رفتیم و نزدیک ظهر بیرون آمدیم. چون به در خانه عبدالبهاء رسیدیم دیدیم سوار شده برای ادای فریضه جمعه عازم مسجد است. کرنش کردیم گفت «مرحبا از شما پرسیدم گفتند حمام رفتهاید.» بعد به طرف مسجد رفت. چه از روز نخست که بهاء و کسانش به عکا تبعید شدند عموم رعایت مقتضیات حکمت را فرموده متظاهر به آداب اسلامی از قبیل نماز و روزه بودند. بنابراین، هر روز جمعه عبدالبهاء به مسجدی میرفت و در صف جماعت اقتدا به امام سنت کرده به آداب طریقه حنفی که مذهب اهل آن بلاد است نماز میگزارد.
این تزویر و مخفی کاری در مقابل پژوهشگرانی آگاه همچون ادوارد براون صورت میگرفت تا ماهیت اصلی فرقه بهاییت آشکار نگردد. من با شوقی دوست بودم. و در بیشتر گردشها با هم بودیم تا آنکه چند ماه پیش از مرگ عبدالبهاء به لندن رفت و همان روزها با یکدیگر نامه نویسی داشتیم. پیوسته دستور عبدالبهاء در چگونگی آمیزش و گفتگوی با مردم با نوشتهی دست من به او میرسید. خوب به یاد دارم که در نامهای که با خط من عبدالبهاء برایش نوشت سخن از پروفسور ادوارد براون به میان آورد و گفت: گاهی که او را میبینید سخن از کیش و آیین بهایی به میان نیاورد و هرگاه پروفسور از بهاء بپرسد و بگوید شما او را چه میدانید در پاسخ بگوید ما بهاء را استاد خویهای پسندیده و پرورش دهنده مردمان میدانیم دیگر هیچ. و هم فرمود که در گفتگوی خود با دیگران باریک بین باشد و چیزی نگوید که با مزش آنان جور درنیاید. در طریقه این فرقه، تظاهر و ظاهرسازی از شجرههای مرسوم و متداول بوده است؛ رفتن به مسجد، پوشیدن لباس روحانیون مسلمان، گذاشتن ریش از آن جمله است که برای فریب دادن مردم عوام بسیار به کار میبردند «چه عبدالبهاء را تصور چنین بود که این قسم از لباس در انظار اهمیتی دارد.» صبحی به این شگرد مبلغان بهایی که خود مبتلا به یکی از آنها بود، در جریان بازگشتش از حیفا به ایران به همراه شیخ الدالله بابلی میپردازد که به دستور عبدالبهاء میبایست ریش خود را نتراشد و عمامهای هم بر سر گذارد. او مینویسد: از وضع لباس و عمامه و محاسن و سکون و حرکت و عزیمت و کریت و مظلومیت و علم و علامت و کرم و کرامت و… و صحبت نشان میدادیم یعنی به آنچه که شاید یک نفر محقق و عالم مسلمان هم به آن اعتقاد ندارد و آن بیچاره [ها] چون این علائم و آثار را با علائم وهمی و ذهنی خود مطابق میدیدند از قبول و تصدیق استیحاشی نمیداشتند.
بهاییان مطرود
از تشکیلات مخوف بهاییان چون رکن اظهارات لفظیه محفل روحانی بهاییت است که عقل و علم هم در آن راهی نداشت، سبب شد تا ملاک قرب و طرد ارادت و اظهارات لفظیه ی بهاییان به عبدالبهاء و شوقی افندی باشد. اطاعت کورکورانه رمز موفقیت در این جرگه بود. هر کس اطاعت کورکورانه نداشت طرد و مصیبت او آغاز میشد زیرا در بایکوتی شدید قرار میگرفت. کسی که توسط بهاییان مطرود میگشت به حال خود واگذاشته نمیشد؛ حتی توسط خانوادهاش، پدر و مادر و بستگانش هم مورد تحریم قرار میگرفت. هیچ کس حق رفت و آمد و صحبت با وی را نداشت جز برای ثواب که دشنامی دهند و آب دهانی اندازند. سرگذشت خود صبحی گواه این رویهی بهاییان است که تا سرحد قتل و جرح هم پیش رفته است. رفتار بهاییان با آقا جمال بروجردی داستان عبرت آموزی است که این موضوع را روشن میسازد. «یکی از دانشمندان آقا جمال بروجردی در زمان بهاء به این دین گروید و چنان دلباخته شد که از همه چیز دست کشید و پایداری نمود تا آنجا که فرزندش حاجی آقا منیر که در اصفهان میزیست و از پیشوایان دین مسلمانی بود چون دریافت که پدرش بهایی شده او را بی دین خواند و فرمان رهایی مادر خود را از پدر داد و به دست شوهر دیگر سپرد. آقا جمال به طهران آمد و در راه بهاء جان فشانیها تا آنجا که پاینام اسم الله الجمال گرفت. پس از بهاء که میان فرزندانش به ویژه غصن اعظم (عبدالبهاء) و غصن اکبر تیرگی پدیدار شد برآشفت و گفت: شگفتا ما مردم جهان را به دوستی و یگانگی میخوانیم چرا باید این دو نفر که یکی پس از دیگری جانشین بهاء هستند با یکدیگر این گونه باشند و دوگانگی کنند؟ برای این کامه روانه عکا شد تا دل دو برادر را از تیرگی به پاکی رساند. چون به آنجا رسید این در و آن در زد سرانجام پیرو غصن اکبر شد و گفت: او درست میگوید: دسته برابر با او بد شدند و عبدالبهاء به او پاینام پیر گفتار داد و او را رنجاندند که گزارشش دور و دراز است ولی آنچه میخواهم بگویم این است که شبی در خانهای دستی ای از بهاییان گرد هم بودند من هم بودم. یکی از بهاییان ساده که اسحق حقیقی نام داشت در میان سخن گفت: پیر گفتار در چند سال پیش به کرمانشاه آمد چون دوستان به فرمان عبدالبهاء او را راه ندادند به ناچار در مسجد خانه گرفت. من دریافتم و به آن مسجد رفتم و به نگهبان مسجد و دیگران که آنجا بودند گفتم: این مرد کیست که او را در اینجا راه دادهاید؟ گفتند: نمیشناسیم ولی آخوند و اهل دانش است. من گفتم: این از بیخ مسلمان نیست تا چه رسد که آخوند باشد این جهود است. مردم بر سرش ریختند و کتک بسیاری زدند و نیمه جان از مسجد بیرونش کردند. این را میگفت و میخندید و ما هم که میشنیدیم خوشمان میآمد و بر گوینده آفرین میگفتیم و از نادانی نمیخواستیم و نمیتوانستیم بدانیم که این کار خوبی نبوده است. از این گونه کارها بسیار کردهاند که برای نمونه یکی از آنها را که خودم شنیدم گفتم اگر بخواهم گزارش بسیاری از مردم را که به دست آنها نابود شدند بگویم به دفتری جداگانه نیاز میافتد.. باری خداوند مرا در برابر نابکاری و بداندیشی آنها نگاهداری کرد تا امروز بتوانم فرزندان خود را به راستی و درستی بخوانم و بر و بهرهی آزمایش خود را بگویم که فریب ناکسان را نخورند.» میرزا علی اکبر رفسنجانی از جمله دیگر مبلغان مشهور بهایی بود که سرگذشت عبرت آموزی دارد. وی نیز از جرگهی بهاییان رانده شد. در پی آزار و اذیت و تعرض بهاییان گوشه عزلت اختیار کرد و سرانجام پس از اعراض از بهاییات در زادگاهش درگذشت. صبحی در شرح احوال ابن اصدق هم چنین رفتاری را با وی گزارش کرده است. جالب آنکه خود صبحی هم به گناه خود در آزار و اذیت به ناحق ابن اصدق اعتراف میکند. اگر فرزندی از فرزندان بهاییان هم مسلمان میگشت، وضعیت بسیار وخیمی در انتظارش بود. در فرقهای که ملاک قرب، اطاعت کورکورانه و ملاک طرد، نافرمانی است، برخوردن به جنایات هولناک امری سهل و آسان است، آن هم از نزدیکان رؤسای بهاییت. در کتاب پیام پدر با نام برخی از مبلغان چیره دست بهایی آشنا میشویم که وقتی دغل کاری و فریب کاری رهبران این فرقه را دیدند به دامن اسلام بازگشتند. میرزا ابوالفضل گلپایگانی «سرانجام از این گروه دلسرد شد و سالها خاموشی برگزیده و کارهایش به پایان نرسید.» شیخ احمد میلانی… در عشق آباد از کیش بهایی روی گردان شد… به خراسان رفته… از سر گرفته و دست به دامان پیشوای هشتمین شیعیان شد. صبحی به سه تن از بهاییان تائب اشاره میکند که هر یک مطالبی را رد بهاییت نگاشتهاند. «… شادروان آواره که از دانشمندان به نام و مبلغان گرامی بود و عبدالبهاء او را در نامههای بی شمار ستایش کرده چون شوقی از روش مردمی دور شده و کیش و آئینی که به گفتهی خداوندانش باید با خرد و دانش و راستی برابر آید فرسنگها از آنها جدایی پیدا کرده به خانه مسلمانی بازگشت و از خدا آمرزش خواست و چند دفتر در این باره نگاشت. و پس از او نیکو که در روز نخست در بروجرد به جرگهی بهاییان درآمد و مسلمانان هر چه داشت از دستش گرفتند و رنجها به او رسانیدند ولی او شادمان بود که همهی این آزارها که به او میرسانند برای پیروی از آیین خداست. چون کار به دست شوقی افتاد و او را از نزدیک شناخت از او برگشت و به راستی و درستی پیرو کیش مسلمانی شد و او نیز دفترها نگاشت. و پس از او اقتصاد که در مراغه بهایی شد و با پدر در سر این دین به ستیز و او را رها و دل شکسته کرد آن گاه دو سه سال با سید اسدالله قمی به راه افتاد و چون به خویهای ناپسندیده شوقی آگاه شد با آنکه در راه این کیش رنجها کشیده بود و آوارگیها دیده و پدر را رنجانده باز به جایگاه نخست خود برگشت و مردی دل آگاه شد و دفتری نوشت. همچنین دیگران که اگر بخواهیم یک یک نامشان را ببریم دور و دراز خواهد شد.»
تناقضات آشکار
عقاید فرقه بهاییت چون بنای وحیانی ندارد و صرفاً بر اظهارات لفظیه ی رؤسای خود استوار گردیده در سطوح مختلف دچار تناقضهای آشکار است. پرداختن به این تناقضات فاحش خود میتواند موضوع تحقیق گستردهای گردد. براساس خاطرات صبحی میتوان این بحث را گشود تا محققان به شکل جدیتری به آن بپردازند. به عنوان نمونه بابیت اساس بهاییت است. در این دو تفاوت اساسی پیرامون تشیع وجود دارد. بهاییان هر کجا به لفظ شیعه رسیدهاند لفظ شیعه را همراه آن به کار بردهاند در حالی که سید باب چنین نظری نداشته است. و یا اینکه یکی از اصول مورد تبلیغ فرقه بهاییت «ازله تعصب وطنی و قومی و مذهبی است» در حالی که تعصب در میان اهل بهاء بسیار شدید و تند میباشد. صبحی تعصب کور بهاییان را به خوبی در جای جای خاطراتش نشان داده است. صبحی باز مینگارد: …. مقداری از خاک عکا را به عنوان تربت در کیسه کوچک ریختن و به آنها دادن و شمع نیم سوخته روضه بهاء را برای شفاء امراض به آنها بخشیدن و تار موی عبدالبهاء را در کاغذ پیچیدن به آنان سپردن چه معنی دارد؟ عجبا! ما خود عاملین این اعمال را خرافی و اهل وهم میدانیم و در دل به آنان میخندیم حال عین آن را خود مجری میداریم با این فرق که در اسلام این حرکات از مردم عامی و بادی الرأی سر میزند و تازه پس از هزار سال بی خبران از حقیقت اسلام دچار این اوهام اند و بلاشک اگر در ایام پیغمبر و اهل بیت چنین میکرد نهی میشدند ولی در اینجا در اول ظهور و بین خواص و عوام و احبا به توسط اهل حرم این بدع باطله ترویج میشود. از موارد مهم دیگر تناقض بهاییت، حقوق زن و دعاوی تساوی حق زن و مرد است: میگفتند تساوی حقوق زن و مرد را چه میگویی؟ میگفتم: اولاً چنان که در اسلام رعایت حقوق زن شده در هیچ شریعتی نگشته و اگر مقصود تساوی در جمیع شئون است این مخالف رأی اکثر حکماً و قانون خلقت و طبیعت است و اگر آزادی مطلقهی زنان منظور است سالها قبل از تولد بهاء در اکثر نقاط اروپا این شیوه عملی شده و تازه بعد از این همه حرفها زن و مرد در شریعت بهایی مساوی نیست: اولاً: به موجب کتاب «اقدس» مرد میتواند دو زن و یک باکره برای خود بگیرد در صورتی که زن نمیتواند سه شوهر کند. ثانیاً: مرد میتواند زن خود را طلاق گوید و زن با شوهر خود این معامله نتواند. ثالثاً: در میراث خانه مسکونه و البسه مخصوصه به اولاد اناث نمیرسد. رابعاً: زن نمیتواند عضو بیت عدل باشد و اعضاء باید مرد باشند (و هلم جرا). جوانان اظهار تعجب کرده میگفتند در حقیقت چنین است که میگویی اما چه کنیم با این کلمه که میگوید دین باید مطابق علم و عقل باشد و بلاشک این حکم در هیچ دیانتی نیست! میگفتم هست و از ارکان اسلام: «کلما حکم به العقل حکم به الشرع» وانگهی این همه دعوت به تعقل و تفکر که در قرآن است در هیچ کتابی نیست به عکس آنچه که در اقدس است چنان که میگوید «اگر صاحب امر به آسمان زمین گوید و به زمین آسمان، کس را حق و چرا نیست» در صورتی که این قضیه مخالف عقل است. و اگر تحری حقیقت و ازله ی تعصب دینی و مذهبی و معاشرت به عموم اهل ادیان به روح و ریحان را هم بگوید خواهم گفت این عقیده تمام فلاسفه و اهل تحقیق است و تازه اهل بهاء عامل به این تعالیم نیستند چه از روی انصاف و تحقیق بهاییان متعصبترین اقوام و مذاهب اند.
کشف حجاب
بهاییان در ایران اولین فرقهای بودند که زمزمههای کشف حجاب و اختلاط بی مانع زنان و مردان بیگانه را تحت عنوان حریت نساء مطرح ساختند. در دوران مشروطه فرمانی از عبدالبهاء صادر شد که زنان بهایی را از به کار بردن حجاب بازمی داشت. پس آنچه توسط رضا شاه به زور اجرا شد بدون سابقه نبوده است، زیرا بهاییان در عصر مشروطه اولین گامهای آن را برداشته بودند. در لوحی که بهاء به لندن ارسال کرده چنین مینویسد: «حریت نساء رکنی از ارکان امر بهائیت! و من دختر خود «روحا» خانم را به اروپا فرستادهام تا دستورالعملی برای زنهای ایرانی باشد…. اگر در ایران زنی اظهار حریت نماید فوراً او را پاره پاره میکنند مع ذالک احباب روز به روز بر حریت نساء بیفزایند.»
«رسیدن این لوح به تهران، بهاییان را به جوش و خروش انداخت و ابن ابهر یکی از بهاییان به تشکیل مجلس حریت قیام نمود. در این جریان تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه هم در این جلسات شرکت میکرد؛ جلساتی که هم فال بود و هم تماشا. یا ابن ابهر تاج السلطنه نیز در این مجالس زینت بخش صدر شبستان بود!! بالجمله در این محافل، معدودی از اهل حال به آزادی دخول و خروج میکردند و بساط انس و الفت و گاهی مشاعرت و مغازلت میگستردند…».
این جلسات تا جایی مایه افتضاح شد که برخی از بهاییان خود به مخالفت برخاستند و «محافل را معار عفت و علمداران کشف حجاب را بدکاره و آن کاره میشمردند».
این جریان در برخی از منابع منتشر نشده تاریخ مشروطه هم انعکاس یافته است. …. سرانجام لوحهای از طرف عباس افندی برای بهاییان طهران رسید که به کلی حجاب را از میان خود زنها بردارند. حال در مجالس مخصوص خود که زنها و مردها حضور دارند، زنان بی حجاب مینشینند و میخواهند میان زن و مرد همه چیز مساوی باشد و مشغول میباشند که در سایر ولایات ایران هم این اقدام را نمایند. بهاییها به شاه زاده تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه که از فواحش است لقب «قرة العین» داده و او را «مبلغه» ساختهاند.
انحرافات اخلاقی
یکی از مسائل اساسی بهاییت که به نوعی در تاریخ معاصر ایران هم قابل ره گیری است، انحرافات اخلاقی رهبران بهاییگری است. سالها قبل از جریان کشف حجاب، عبدالبهاء چنین دستوری صادر کرده بود تا انحرافات اخلاقی بهاییان را تحت الشعاع قرار دهد. در خاطرات صبحی موارد زیادی از گرفتاری رهبران و مبلغان این فرقه در این ورطه وجود دارد؛ از جمله عباس افندی عبدالبهاء علاوه بر سه زن، کنیز زیبایی داشت که همواره آماده خدمت بود!
«یک خانه هم در جلو کاخ بهجی داشت و سومین زن گوهر خانم کاشی از خویشاوندان ما در آنجا بود و دختری از بهاء به نام فروغیه خانم داشت. به جز این سه زن، دختری زیبا به نام جمالیه بود که کنیز پیشگاه و آماده درگاه بود.»
و یا در جایی دیگر از ارسال دختران و دوشیزه و مه رویان پاکیزه برای فرزندان بهاء چنین مینگارد:
از این گذشته از بسیاری از شهرهای ایران دختران دوشیزه و مه رویان پاکیزه برای فرزندان بهاء فرستادند تا هر کدام را که میپسندند نزد خود بخوانند و از آنها بود عزیه دختر آقا محمدجواد فرهاد قزوینی که او را عبدالبهاء به عکا بردند ولی این پیوند نگرفت. در این باره داستانها میگویند. کسانی که دخترها را به عکا میرساندند برخی از آنها در میان راه با آنها همدم و همراز میشدند و از جوانی چنان که افتد و دانی بهره مند میگشتند! ولی من این داستانها را اینجا نمیآورم و به شنیدهها کاری ندارم.
در شرح حال خسرو یکی از نزدیکان بهاء نوشته است:
ولی خسرو ناتو و زرنگ و باهوش بود، کار خرید در خانه به دست او سپرده شده و در شام و ناهار میز او را میآراست. چشمش پاک نبود. گاهی که در میان میهمانان ایرانی دوشیزهای زیبا یا زن شوهردار بامزهای میدید با آنها ور میرفت. آن بیچارهها هم دم نمیزدند. روزی عبدالبهاء چند تن از میهمانان ایرانی را به سرای خود به ناهار خوانده بود. یکی دو تن هم در میان آنها بودند که بهایی نبودند. از آنها بود میرزا رضاخان افشار باجناغ جلال ذبیح. افشار در بالای میز جای داشت. شیخ محمدعلی قائنی در دست راست او و من در دست راست شیخ. خسرو دوریهای خوراک را از بین در، که رو به باغچه باز میشد از دخترکی سبزه و بانمک که فاطمه نام داشت میگرفت و میآورد و بر روی میز میگذاشت. در این میان میرزا رضاخان با آرنج خود به پهلوی شیخ محمدعلی زد من هم دریافتم. شیخ و من نگاه کردیم دیدیم خسرو بی آنکه پروایی داشته باشد که شاید از درز در چند تن او را ببینند خود را به فاطمه میمالد و چشمش کلاپیسه میشود!! شیخ محمدعلی تا این را دید لب را گزید… و اگر کسی هم از «کمترین چاکران» عبدالبهاء بدگویی میکرد به عبدالبهاء برمی خورد. و جای شگفت آنکه شوقی افندی رئیس بعدی این فرقه هم حکایتی دیگر داشت که صبحی فقط برای کفایت علاقه مندان اشارهای کرده است. رویه مبلغان هم تفاوت چندانی با شیوه رفتار رؤسای فرقه بهاییت نداشت. توصیفاتی که صبحی از برخی مبلغان بهایی میدهد قابل توجه است. او در وصف حاج امین مینویسد: «بهترین کسان در نزد او اشخاصی بودند که به او تقدیم نقدینه میکردند. در نزد او پارسا و ناپرهیزکار، زانی و عفیف علی السویه بود! و در نفس الامر عملی را تقبیح نمیشمرد! و با این گونه اقوال سر و کاری نداشت. او سیم و زر میخواست از هر دستی که عطا شود و حقوق الله! میگرفت از هر وجهی که عاید گردد.»
«مردی پست نهاد و تباه بود با آنکه در پایان عمر بود پیوسته میخواست با زنان آمیزش کند تا درمی یافت که زنی شوهرش مرده به سراغش میرفت و شوخی میکرد و دست به سر و رو و پستانش میکشید و در این گونه امور شرم نشان نمیداد. بهاییها هم چون امین عبدالبهاء و نزدیکترین مرد به او بود، یارای آن را نداشتند که او را از این کارها بازدارند. در این گونه پلیدیها از او داستانها آوردهاند که ما یادی از آنها نمیکنیم.»
در شرح حال میرزا حیدر علی اسکویی یکی از مبلغان معروف بهایی آذربایجان نوشته است: «از معاریف بهاییان آذربایجان و مردی در بعضی شئون لاقید و لاابالی است. مختصر سوادی دارد.». میرزا محمود یکی دیگر از فحول مبلغان بهایی است که در خاطرات صبحی با گوشههایی از زندگی وی آشنا میشویم:
… در سفر اروپا و امریکا سمت التزام خدمت عبدالبهاء را داشت…. چون میرزا محمود زن نکرده بود و از مواضع… هم پرهیز نداشت معاندینش مجالی داشتند تا مگر به بعضی از عوالم منسوبش دارند بالاخره میرزا محمود به حیفا آمد… [۴۶]. میرزا محمود یکی دو روز قبل از عاشورا در قزوین بساط نشاط و عروسی بگسترد و روزی چند از مکر عالم پس از وصل دلبر جوان تتمع برداشت! پس با زن و مادر زن به طهران آمد و در طهران مریض شد و چون آثار بهبودی در خود یافت و به رشت رفت تا از آنجا به امر ولی امر شوقی افندی به حیفا رود ولی… به حکم خدای عزوجل گریبانش را گرفته به وادی خاموشانش کشانید.
بهاییان اگر فرصتی مییافتند از کلاه برداری از مردم حتی از خود بهاییان هم ابایی نداشتند. این موضوع را در «کمپانی شرق» که توسط چند نفر بهایی در تبریز دایر شده بود میتوان دید که نشانگر عملکرد بهاییان باشد: «سهامی ده تومانی ترتیب دادند و قریب به نوزده هزار تومان پول از اطراف آذربایجان و ایروان جمع کرده در ظرف مدت کمی کوس ورشکست فرو کوبیده بی آنکه صورت حساب و کیفیت ضرر را بدهند کمپانی را برچیدند.»
صبحی که جوانی پاک و مشتاق و از سر اخلاق قدم در این راه نهاده بود، علی رغم تصورات ذهنی خود واقعیتهایی از عملکرد و شخصیت و رقابت و عناد مبلغان بهایی را میدید که برایش زجرآور بود. در عشق آباد به شرح این مسائل با قدری اجمال میپردازد. او در توصیف عشق آباد مینگارد: «بالجمله عشق آباد را به خلاف آنچه تصور میکردم دیدم. اکثر جوانان بهایی دچار مهلکات اخلاقی و پیروان مبتلا به کبر و نخوت و جامعه بهاییت دچار تشتت و گرفتار اختلاف. یک دسته طرفدار حریت نسوان و کشف حجاب و یک دسته مخالف آزادی مطلقه زنان…»
ارتباط با بیگانگان
صبحی در خاطراتش به مباحثی میپردازد که با کنار هم قرار دادن شواهد و قراین دیگر، نتایج مهمی میتوان گرفت. در این ایام «بهاء» به موجب التزاماتی که به ادارهی حکومت سپرده از ملاقات و پذیرفتن اشخاص خارجی ممنوع بود و مأمورین دولت بسیار مواظب بودند که کسی از خارج به قشله (سربازخانه) که بهاء در آنجا محبوس بود، نرود و لذا راه آمد و شد زائرین بسته بود. چه بسا دولت عثمانی، بهاء را به دلیل ارتباطش با نیروهای مخالف دولت بویژه روس و انگلیس، تحت نظر گرفته، محبوس کرده بود. این ارتباط را میتوان در دیدار ژنرال آللنبی، فرمانده قشون انگلیس که عکا را گشوده بود، با عبدالبهاء و ارسال لوح به عنوان سید نصرالله باقراف به ایران که در آن اظهار خشنودی از دولت انگلیس کرده بود و مهمتر از همه، دعایی که عبدالبهاء در مورد امپراتور انگلیس جرج پنجم منتشر کرد دید. طهران جناب آقای سید نصرالله باقراف علیه بهاءالله ملاحظه نمایند. ای ثابت بر پیمان مدتی بود که مخابره به کلی منقطع و قلوب متأثر و مضطرب تا آنکه در این ایام الحمدالله به فضل الهی ابرهای تیره متلاشی و نور راحت و آسایش این اقلیم را روشن نمود سلطهی جابره زایل و حکومت عادله حاصل جمیع خلق از محنت کبری و مشقت عظمی نجات یافتند در این توفان اعظم و انقلاب شدید که جمیع ملل عالم ملای یافتند و در خطر شدید افتادند شهرها ویران گشت و نفوس هلاک شدند و اموال به تالان و تاراج رفت و آه و حنین بیچارگان در هر فرازی بلند شد و سرشک چشم یتیمان در هر نشیبی چون سیل روان. الحمدلله به فضل و عنایت جمال مبارک احبای الهی چون به موجب تعالیم ربانی رفتار نمودند محفوظ و مصون ماندند غباری بر نفسی ننشست و هذه معجزه لا ینکرها الاکل معتداثیم و واضح و مشهود شد که تعالیم مقدسه حضرت بهاءالله سبب راحت و نورانیت عالم انسانیت در الواح ذکر عدالت و حتی سیاست دولت فخیمه انگلیس مکرر مذکور ولی حال مشهود شد و فی الحقیقه اهل این دیار بعد از صدمات شدیده به راحت و آسایش رسیدند و این اول نامهای است که من به ایران مینگارم ان شاء الله من بعد باز ارسال میشود. احبای الهی فردا به فرد با نهایت اشتیاق تحیت ابداع ابهی ابلاغ دارید و مژده صحت و عافیت عموم احباء را بدهید هرچند توفان و انقلاب شدید بود الحمدلله سفینه نجات محفوظا مصونا به ساحل سلامت رسید. حضرات ایادی امرالله و حضرت امین و همچنین ملوک ثبوت و رسوخ پرعهد و پیمان را از قبل عبدالبهاء با نهایت روح و ریحان تحیت و پیام برسانید و علیک البهاء الابهی عکا ۱۶ اکتبر ۱۹۱۸.
دعا برای امپراتور انگلیس
اللهم ان سرادق العدل قد ضربت اطنابها علی هذه الارض المقدسه فی مشارقها و مغاربها و نشکرک و نحمدک علی حلول هذه السلطه العادله و الدولة القاهرة الباذله القوه فی راحه الرعیه و سلامه البریه! اللهم اید الامپراطور الاعظم جورج الخامس انکلترا (انگلستان) بتوفیقاتک الرحمانیه و ادم ظلها الظلیل علی هذه الاقلیم الجلیل بقوتک و صونک و حمایتک انک انت المقتدر المتعالی العزیز الکریم! اعطای نشان دولت انگلیس توسط حاکم نظامی انگلیس در حیفا به عبدالبهاء که تصویر آن هم موجود است، این پیوند و ارتباط و نیز تحت نظر بودنش توسط عثمانیها را روشن میسازد: عبدالبهاء از طرف دولت انگلیس به اخذ نشان و لقب «سر» ی نامزد شده بود و آنها در سرای حکومت برای اعطای آن جشن آراستند و عبدالبهاء را خواستند و در حضور وجوه اهالی بلد آن نشان را تسلیم به او کردند. موارد دیگری هم از الگوپذیری وی از انگلستان، به تعبیری دیگر، ارتباطش را نشان میدهد. از جمله دستور عبدالبهاء به تأسیس مدرسه بهاییان ایران مطابق قانون انتخابیه انگلیس است. و یا آنکه سفارت انگلیس در تهران همکاریهای لازم را با بهاییان به عمل میآورد تا با خاطری آسوده به دیدار عبدالبهاء بروند. حتی از طریق «آقای نعیمی، گذشته از جواز، توصیه نیز از سفارت انگلیس» برای صبحی گرفته شد. در خاطرات صبحی از روابط روس و بهاییان بویژه رئیس آن کمتر سخن به میان آمده است ولی در پیام پدر این روابط تا حدودی آشکار شده است. در مورد فعالیت بهاییان در عشق آباد و آزادی عمل آنها آمده است: درین شهر و شهرهای دیگر مسلمان نشین همه بهاییان آزاد بودند و فرمانروایی روس تزاری دست آنها را در هر کار باز گذاشته بود چنان که به نام مشرق الاذکار نمازخانه ساخته بودند و از روز نخست که از گوشه و کنار کشور ایران مردم در آن شهر گرد آمدند زهرچشمی از مسلمانان گرفتند و اگر چه گزارش آن را در دفتر دیگر نوشتهام، ولی باز بد نیست که یادآور شوم: چون بازار داد و ستد و کار بازرگانی در عشق آباد گرم بود بسیاری از مردم یزد و آذربایجان و خراسان روی بدان شهر نهادند و پادشاهان و فرمانروایان روس به بهاییان کمک شایانی میکردند و چون سازمان رو به راهی داشتند انجمنها برای خواندن مردم به کیش بهایی برپا نمودند ولی چون در کارهای خود آزاد بودند و چیزی از مردم نهان نمیداشتند و مردم بر همه کارهای درون و بیرون آنها آگاه بودند و نمیتوانستند گندم نمایی و جو فروشی کنند کسی از مسلمانان عشق آباد و دیگر شهرها به آنها نگروید. از موارد قابل توجه همکاری بهاییان با مأموران روسیه تزاری علیه ایران میتوان به سید مهدی قاسم اف یکی از بهاییان اشاره کرد که با فیدروف روسی هم دست شد. در روزنامهای که به هزینه روسها تحت عنوان «مجموعه ماوراء بحر خزر» به زبان فارسی منتشر میشد به همکاری پرداخت و: «به سود آنان (روس) و زیان ایران سخنها مینوشت و ترجمانها میکرد.» عبدالبهاء همچنان که به مدح و ثنای امپراتور انگلیس پرداخته بود برای تزار روس هم چنین لوحی نگاشته، در آن از مهربانیهای تزار روس قدردانی و برای جاودان بودن فرمانروایی تزار دعا نموده است. بهاییها هم مات و سرگشته بودند که چگونه تزار روس که عبدالبهاء دربارهاش آفرین گفته بود و فرمانروایی جاوید و خوشبختی از برایش خواسته بود گرفتار چنگ زیردستان خود شد و چون این گروه شیوهشان این است که در هر پیش آمدی شادمانی کنند و آن را به سود خود دانند گفتند: برای بزرگی و آینده کیش بهایی این پیش آمد سزاوار بود چه که در روزگار تزار با همه مهربانیها که به ما کرد و دست ما را در هر کار باز گذاشت نمیتوانستیم مردمی که پیرو کلیسای ارتدکس بودند به کیش بهایی بخوانیم اکنون صد هزار بار خدا را شکر که از این پس آشکارا همه پیروان کلیسای ارتدکس را به این کیش میخوانیم. در پیام پدر چند نکته تازه از ارتباط عباس افندی عبدالبهاء و انگلیسیها هم درج شده که مرور آن بی مناسب نیست. «در الواح ذکر عدالت و حتی سیاست دولت فخیمه انگلیس مکرر مذکور ولی حال مشهود شد و فی الحقیقه اهل این دیار بعد از صدمات شدیده با راحت و آسایش رسیدند.» در پاداش این نکوگویی، انگلستان عبدالبهاء را به نشانی سرافراز کرد. به همراهی این نشان یا نیان «سر» را نیز به عبدالبهاء دادند و وی که تا آن روز در میان مردم آنجا به عباس افندی نامور بود به سر عباس شناخته شد. روزی به یاد دارم که در طبریا بودیم (شهری است در کنار دریاچه آب شیرین و بیشتر مردم آنجا یهودی هستند) عبدالبهاء و من سواره از خیابانی که آن را داشتند سنگ فرش میکردند میخواستیم بگذریم. نگهبان خیابان دست بلند کرد که از اینجا نگذرد. عبدالبهاء به تازی گفت: من سر عباس هستم. نگهبان گفت: پس بیشتر از هر کس باید قانون را نگه دارید. نشان و با به نام گرفتن عبدالبهاء سخنها به میان آورد. گروهی این کار را پسندیده نمیدانستند و خرده گیری میکردند که مرد خدایی نباید در پی این خودنماییها باشد و چون پس از فیروزی در جنگ انگلیسیها به چند تن از بزرگان مسلمان آن دور و بر نشان و یا به نام دادند و هیچ یک نپذیرفتند هم سنگی آنها با عبدالبهاء بیشتر زبان زد شده بود. میگویند برای شیخ محمود آلوسی، مفتی بغداد هم انگلیسیها نشان فرستادند ولی بازگرداند و گفت: من زیربار سپاس دیگران نمیروم و از این رو در نزد مردم بویژه مسلمانان بسیار گرامی شد. شبی گفتگو از نشان دادن انگلیسیها به میان آمد، عبدالبهاء گفت: عثمانیها هم برای من نشان فرستادند ولی من پس از پذیرفتن به دیگران بخشیدم. این گفتگو در انجمن همگانی نبود، در میان چند تن از ویژگان بود.
تاریخ سازی
موضوع مهم دیگر در خلال خاطرات صبحی، تاریخ سازی جعلی و تحریف تاریخ است عبدالبهاء، میرزا ابوالفضل گلپایگانی را مأمور کرد تا کتابی در رد کتاب تاریخ حاجی میرزا جانی بنویسد. این کتاب که توسط ادوارد براون از روی نسخهای منحصر تجدید چاپ شده بود «به صرفه اهل بهاء تمام نمیشد و بسیاری از قضایای متروکه گذشته را به یاد میآورد.» ادامه نگارش با مرگ میرزا ابوالفضل به عمه زادهاش سید مهدی سپرده شد و کتاب سرانجام نگارش و در تاشکند چاپ گردید. «بالجمله بیرون آمدن کتاب از چاپخانه مصادف شد با اشتغال قشون انگلیس حیفا را و چون اوضاع دگرگون گشت و مصالح وقت اقتضای دیگر نمود عبدالبهاء فرمود که کتاب مذکور را انتشار ندهند و نسخ منتشر را جمع آوری کنند.» به نوشته صبحی، در این کتاب کنایاتی به ادوارد براون، مستشرق انگلیسی و همچنین میرزا یحیی ازل شده بود که در انگلستان میزیست. با توجه به حضور قوای انگلیس در حیفا به نظر میرسید دستور جمع آوری این کتاب از آن روی صادر گشته است که مبادا با سیاست انگلیسیها هم خوان نباشد! ضمن اینکه در این کتاب سفارشی، که برای رد برخی حقایق نگاشته شده بود حقایقی ناخواسته درج گشته بود که در کنار مخالفت با مصالح انگلیسیها میتوانست برای تبلیغ و مشروعیت بهاییان نیز خطرساز باشد. از آن جمله توبه نامه سید محمدعلی باب است که در عصر ولیعهدی ناصرالدین شاه به وی نگاشته شده است که دو رکن مهم از ارکان حقانیت بابیت و نیابت بهاییت را منهدم میکرد؛ یکی ادعا و دیگری استقامت. صبحی در کتاب خود به موردی دیگر از تاریخ سازیهای متداول بهاییان چنین اشاره میکند: نویسندگان بهایی که در زیر و رو کردن گزارشها و دگرگون نمودن سرگذشتها دراز دست اند دربارهی منیره خانم زن عبدالبهاء چیزها نوشتهاند که من پس از بررسی دریافتم که بیهوده و نادرست است. میگویند منیره خانم که از بستگان یکی از سروران بزرگ بهایی بود شور دیدار بهاء به کلهاش زد و با برادر خود سید یحیی به عکا آمد و پیش از آنکه به عکا برسد درباره او، بهاییها با مادر عبدالبهاء گفتگوها کرده بودند که چنین دختر بی مانند را که به اینجا خواهد آمد به نام زنی به پسر بدهید و میگویند منیره خانم در آن روزها که رهسپار عکا بود شبی در خواب دید که رشتهای از مروارید گران بها بر گردنش است و خوانچهای در برابرش. پس مرواریدها را در آن ریخت ناگاه شاخهای از گوهر گران بها در میان آنها به چشمش خورد که بسیار درخشنده بود و از دیگر مرواریدها برتر و او سرگردان دیدن آنها بود که از خواب پرید. من نمیدانم اینها را یافتهاند یا بافتهاند ولی نامهای که به خط بهاست برای شما مینویسم و داوری آن با خودتان؛ اینک آن نامه: «هو الله تعالی لوح مخصوص بود عبد حاضر بغته برداشته که به عازمین برساند لذا رأس لوح بی اسم ماند از اخبار تازه اینکه لیلی جمعه من غیر خبر به منزل کلیم وارد شدیم و لیل سبت ارادهی رجوع بود. آقا میرزا محمد قلی استدعای توقف نمود مقبول افتاد. حال که صبح یوم سبت است در منزل این کتاب مرقوم شد و جای شما بسیار خالی است. ای نواب هوای حیفا از قرار مذکور نفعی نبخشید نسئل الله بان یوفقکم و یحفظکم و ینصرکم ای ورقه صمدیه این اصفهانیه یعنی منیره عهد شما را فراموش نموده و به مثابه ی کنهی ادرنه بعضن اعظم چسبیده و روی توجه به آن شطر نداشته و ندارد ولکن حسب الوعده او را خواهم فرستاد ای ضیاء الله از خط خود عریضهی معروض دار بدیع الله و منشیش در ظل سدرهی رحمت رحمانی ساکن و مستریح باشد جمیع رجال و نسا را تکبیر برسانید البهاء علیکم.»
ناگفتههایی از شوقی افندی
بعد از مرگ مشکوک عبدالبهاء، شوقی افندی یکی از نوادگان عبدالبهاء با زد و بند زنان عبدالبهاء به جای وی به ریاست بهاییان نشست. در پیام پدر اطلاعات بسیار مهم و ارزشمندی از کردار و رفتار وی درج شده است که به هیچ وجه در منابع بهاییان قابل درج نبوده است. از جمله بعد از مطالبی که نقل آن هم شرم آور است مینویسد: …. این گونه مردمان کم و کاستی دارند چنان که نمیشود اینها را نه در رج مردان گذاشت و نه از زنان به شمار آورد. نه بویه و دلبستگی و مهرورزی زنان را دارند. و نه خرد و هوشیاری و مهربانی مردان را در این گونه آدمها دلبندیهای ویژهای است که دشوار است انسان به آن پی ببرد…
شوفی افندی روابط بسیار نزدیکتری با بیگانگان داشت؛ به ویژه آنکه با زنان خارجی انگلیسی و امریکایی مرتبط بود. «این را هم بد نیست بدانید شوقی از لندن با یکی از خانمهای انگلیس که نامش لیدی بلام فیلد و دارای پایگاهی بود به حیفا آمد. این زن پاینام ستاره خانم در میان بهاییان داشت و اولین نامه را که شوقی به بهاییان نوشته دستینهی او نیز در پایین آن بود و در آن روز با شوقی هم دستی میکرد و دربارهی او سخنها گفتهاند که ما از آن میگذریم.»
شوقی افندی علاوه بر این زن انگلیسی که حرف و حدیث بسیاری را در میان بهاییان ایجاد کرد، زنی کانادایی گرفت. پس از چندی زنی کانادایی گرفت. اندک اندک زن و کسان زن بر او چیره شدند و نخست دست ایرانیها را از کارها کوتاه کردند. آن گاه به خویشاوندان شوقی پرداختند و بر سر خواسته و پول و پیشکشهایی که از ایران و هندوستان میفرستادند کشمکش درگرفت. در آغاز کار، شوقی نزدیکان خود را راند آن گاه پسا به برادر و پدر و مادر رسید. کار به جایی کشید که جز امریکاییها که کسان زنش بودند، همه از گرداگردش پراکنده شدند. مادرش بیمار شد، بر بالینش نیامد تا بدرود زندگانی گفت. پس از چندی پدرش نیز که روزگاری در بستر ناتوانی افتاده بود درگذشت و چون ناشناسان به خاک سپرده شد و آنچه در روزگار عبدالبهاء بزرگی و بزرگواری و ارج و آسایش داشتند و از دماغشان درآمد. و چند تیره شدند و هر یک در گوشهای خزیده روز و شب میشمارند. خود او هم سالی چند ماه در سوئیس به خوشی و شادمانی بی آنکه با کسی از پیروانش دیدن کند روزگار میگذرانید و برای زمستان سری به حیفا میزند. تا در اروپاست زندگی و روش کار و چگونگی آمیزش با مردم مانند یکی از پولداران اروپایی است. وی همین که پا به حیفا میگذارد خود را دگرگون میکند، کلاه سیاه بر سر میگذارد و جامهی دراز میپوشد که کوتاهی اندامش چندان نمودی نکند. از برداشتن عکس نیز گریزان است. از این روست که صبحی مینگارد: «از چند سال پیش من آگهی پیدا کردم که شوقی همه خویشاوندان و پدر و مادر و برادرها و خواهرها و دایی زادهها و فرزندانشان را رانده و میان آنها تیرگی پدید شده و اکنون همه کارها در دست بیگانگان است و بزرگ و سر بهاییان آنجا هم یک بیگانه است و هیچ ایرانی دست اندر کار نیست جز لطف الله حکیم که از جهودان بهایی است و کارش آوردن و گرداندن بهاییان است بر سر گور سروران این کیش که در ایران به این کار «زیارت نامه خوانی» میگویند. از این رو بر آن شدم که با چند تن از آنها در نامه نویسی را باز کنم و بر بسیاری از چیزها آگاه شوم، آنها هم پذیرفتند و بی دریغ پرسشهای مرا پاسخ میدادند که پارهای از آنها در اینجا برای شما آوردم.»
کلاه برداری
یکی دیگر از چشمههای نبوغ «شوقی افندی» کلاه برداری از پدربزرگ خود عبدالبهاء است. بدین قرار که یک زن بهایی امریکایی مبلغ هنگفتی به صورت چک به عبدالبهاء ارسال میدارد که جعل خط و امضای عبدالبهاء از شرکت کولس وصول میشود. سرانجام مشخص میشود که جاعل شوقی افندی بوده است. در کتابی که زن بهایی امریکایی انتشار داده ضمن درج مورد فوق صحت وصیت نامه عبدالبهاء را هم مورد تردید قرار داده است.
بدعتهای جدید
بهاییت که هیچ اصل ثابت عقلی و نقلی متکی بر وحی و نبوت نداشت، به قول صبحی «اساسش در حقیقت و معنی بر معتقدات و اظهارات لفظیه است نه اصول و مبادیه اخلاقیه». به همین دلیل هر رئیس فرقه بهایی اظهارات لفظیه جدیدی را که هیچ مبنای عقلی هم نداشت را اظهار میکرد. صبحی به سه مورد از فرمانهای شوقی افندی اشاره کرده است. چند سالی از درگذشت عبدالبهاء گذشته و شوقی لجام کارها را به دست گرفته و نخست فرمانی که داده بود این بود که نامهها و برگهایی که باب و بهاء به خط خود نگاشتهاند گردآوری شود تا برای او بفرستند و هر چه هست در نزد او باشد تا اگر در میان آنها چیزی باشد که به کار این کیش زیان دارد و سزاوار نیست مردم بدانند، پنهان ماند. فرمان دیگرش این بود که هر یک از بهاییان که بخواهند از شهر خود به جای دیگر بیرون از کشور بروند باید از او پروانه بگیرند، و گرنه رانده میشوند. دیگر آنکه هیچ یک از بهاییان نمیتوانند با کسی که راندهی درگاه شوقی شده روبه رو شوند و سخن بگویند هر چند پدر و پسر باشند. از این گونه فرمانها و دستورها بسیار دارد که مایهی ریشخند دانایان است.
فرمان دوم شوقی افندی تأثیرات منفی بسیاری در میان بهاییان به جای گذاشت که حتی برخی به خودکشی و قتل هم انجامید. زنی بود به نام حاجی طوطی خانم همدانی از بهاییان پابرجا، برای دیدن پسرش به امریکا رفت و چارهای نداشت. شوقی او را برای آنکه دستور رفتن امریکا را نداشت راندش، در بازگشت به طهران دختران و دامادهایش که بهایی بودند از ترس «محفل روحانی» نتوانستند از مادر دیدن کنند. پس از چندی پیرزن بیمار شد و هر چه لابه و درخواست کرد که من بیمارم و بزودی از جهان میگذرم بگذارید در دم واپسین فرزندانم را ببینم محفل روحانی نگذاشت، مرد و فرزندان از ترس به سراغش نرفتند. اکنون میپرسید «محفل روحانی» چیست؟ هر سال در یکم اردیبهشت ماه بهاییان هر شهری نه نفر را از میان خود به دستور ویژهای برمی گزینند که بست و گشاد کارها در دست آنهاست و مردم آن شهر باید دستور محفل را کار بندند هر چند با راستی و درستی سازش نداشته باشد. و تا بیت عدل درست نشده محفل: کار او را میکند و خوب بخواهید بدانید، محفل، بچه بیت عدل است. صبحی حکایتهای دیگری از گرفتاریها و بدبختیهای بهاییان ارائه داده است که در کمتر منبعی یافت میشود. روی گردانی بسیاری از بهاییت در نتیجه این بدعتهای بی اساس بود.
جهودان بهایی
توصیف صبحی از فعالیتهای بهاییان در این مقطع در کتاب پیام پدر بسیار حائز اهمیت و قابل توجه است. نکاتی که در صفحات پایانی این کتاب وجود دارد شایستهی دقت مضاعف پژوهشگران است. بدون تردید بخشی از اعتراضات علما و مراجع در نهضت اسلامی سال ۱۳۴۲ عکس العمل به وضعیت بهاییت در ایران بوده است. [۷۲] به نظر میرسد که نفوذ وحشت انگیز بهاییان در این ایام صبحی را واداشته است تا به قدر مقدور به افشاگری بپردازد و هر چند که عنوان خطاب او جوانان است: همه کسانی که روزی در این کیش استوار بوده و سرافرازی مینمودند به کناری رفتند و اکنون یک مشت جهود در این کیش آمدهاند که از سویی به نام یهودی را ننگ میشمارند و از سویی با مسلمانی دشمن اند و به گفتهی مردم میخواهند ایزگم کنند و اگر کسی بپرسد شما چه دینی دارید بگویند: بهایی دیگر نامی از کیش خود نبرند. این را هم بدانید که من با مردم هیچ کیش و آیینی دشمنی ندارم. و در میان اسرائیل دوستان زیادی دارم ولی با این گروه که به دروغ و از راه ریا خود را بهایی نامیده و من آنها را جهود میخوانم دل خوشی ندارم زیرا اینها در سایهی این نام که مردم اینها را یهودی ندانند کارهای زشت بسیار کردهاند که زیانش به همه مردم کشور رسیده است. گرانی خانهها و بالا بردن بهای زمینها و ساختن داروهای دغلی و دزدی و گرمی بازار ساره خواری و بردن نشانههای باستانی به بیرون کشور و تبه کاری و ناپاکی و روایی بازار زشت کاری و فریب زنان ساده به کارهای ناهنجار همه با دست این گروه است که از نام یهودی گریزان و به بهاییگری سرافرازند. مطالب پایانی کتاب پیام پدر حکایت از آن دارد که صبحی از بهاییت دل پری دارد. او به شرح یکی از بهاییان بچه دزد میپردازد یا از دزدی رئیس بهایی حسابداری بنگاه تلفن حکایت میکند و یا در شرح یکی از مبلغان این طایفه به نام آشچی مینویسد: یکی از مبلغان این طایفه آشچی نام به یکی از خانمهای بهایی «کتاب اقدس» که نوشته و دستورهای بهاست، میآموخت. رفته رفته پا از جاده خاکی بیرون گذاشت و زن بیچاره را فریب داد و شیفتگی نمود و گفت: فرمودهاند: «رفع القلم» (در این روز به پای کسی چیزی ننویسند) آرزویش این بود که با او یار و هم خواب شود. روزها این چنین بودند تا روزی که شوهر ناگهان به خانه آمد و آن دو را در یک بستر دید. هیاهو و داد و فریاد به راه انداخت، کار به محفل روحانی کشید. بیچاره زن در نزد همسایگان رسوا شد و چون تاب نیاورد خودکشی کرد و پرونده آنها در محفل روحانی است. از این گونه کارها بسیار شد که من برای نگهداری آبروی مردم و امید آنکه بتوانم آنها را به راه راست بخوانم یک یک را نمیگویم ولی این را میگویم که هیچ کس از این بدکاران رانده نشدند و گرفتار خشم شوقی نگشتند. از دیگر کارها که گزارش مختصر آن را صبحی نگاشته، کلاه برداری کلان بهایی ای به نام عزیز نویدی از ارتش بود که با صحنه سازی، زمینهای قلعه مرغی را تصاحب کرد. بیست میلیون تومان – مبلغ سرسام آور پنجاه سال قبل – از ارتش کلاه برداری کرد و مبلغ فوق را برای شوقی افندی فرستاد.
نفوذ روزافزون در ارکان کشور
سیاستهای بهاییت بر این استوار بود تا بر شریانهای حیاتی، سیاسی و اجتماعی کشور تسلط یابند که از خاطرات صبحی میتوان با گوشههایی از آن آشنا شد. ارتش و وزارت جنگ از آن جمله است: یکی از راههایی که مردم را میترسانند این است که میگویند همه بزرگان کشور و فرمانداران و سروران با ما هستند و هر چه ما بگوییم میپذیرند و کارهایی هم مینمایند که مردم باور میکنند. در این باره نمیخواهم پر سخنی کنم. با یک نمونه از آن، شما را آگاه میسازم که در چندین سال پیش بوده و اکنون نیرنگهایشان زیادتر شده. در نامهای مینویسند: ۲۵ نفر از جوانان بهایی را وزارت جنگ و وزارت خانههای دیگر به اروپا فرستادند!
تاراج میراث فرهنگی
از دیگر کارکردهای خیانت کارانه بهاییت، تاراج میراث فرهنگی و آثار باستانی ایران است: …. در میان مردم این کشور دستهای هستند که در آنها دروگر، ورزی، نانوا، آهنگر، گل کار، چاپ گر، نویسنده و هنرور نیست! هر چه هست دارو فروش، آن هم بیشتر دغلی… آنتیک خر برای اینکه نشانههای باستانی را از نهرها و دهها به دست بیاورند و به بهای اندک بخرند و به بیرون کشور به چندین برابر بفروشند و با پشت هم اندازی سودها ببرند و به مردم و کشور زیانها برسانند… صبحی در ادامه به شرح حال دو نفر از جهودان بهایی میپردازد که به مزار بی بی زبیده در ری دستبرد زده در امام زاده را به سرقت برده بودند.
تاراج نسخ خطی کهن نیز بخشی دیگر از کردار بهاییان بوده است: چندی پیش در انجمنی بودیم که دانشمندان گرد هم بودند. سخن از نشانههای باستانی به میان آمد و از اینکه چگونه اینها را میربایند. استاد بزرگوار تقی زاده گفت: به ما گفتند یکی از دفترهای باستانی که در دست دو سه تن بود، به بیرون کشور بردهاند. یک بخش از آن در ایران است. از نخست وزیر در این باره کمک خواستیم که آن را بخرند. پس از بررسی دانسته شد که آن را هم به در بردهاند و در امریکا به بهای هفتاد هزار دلار فروختهاند. همهی این کارهای ناستوده با دست اینهاست ولی در بررسیها و گزارشها نمینویسند که این کار از کسی سر زده که بهایی و پیرو شوقی است. اگر مینوشتند میدیدید که نود درصد این پلیدها از آن گروه است.
مظلوم نمایی و شانتاژهای ماهرانه
جهودان بهایی مهارت خاصی در شانتاژ، جوسازی و فضاسازی مظلوم نمایانه داشته و دارند. …. همه از جهودان میباشند [و] از نام یهودی بیزاری جسته و برای کم کردن بن و نژاد خود به بهایی چسبیدهاند. هر تبه کاری و آشوب از آنها سر میزند و چون کسی از آنها بیزاری جست ناله ستمدیدگی بلند میکنند و داد و فریاد به راه میاندازند که ای مردم جهان! ما در ایران آزادی نداریم. ما میخواهیم دشمنی و بدخواهی را از بیخ و بن براندازیم. ما میگوییم مردم خاور و باختر از هر نژاد و کیش باید برابر و برادر باشند. ما مردم جهان را به این چیزها میخوانیم ولی ایرانیان نمیخواهند که ما این روش را داشته باشیم و میخواهند رستگاران را به هم بزنند…
صبحی برای بیان دغل کاری و نیرنگ سازی بهاییان شاهد غیرقابل انکاری ارائه میدهد. عدم تعلق خاطر بهاییان و رئیسشان به ایران و مردم این کشور از اینجا مشخص میشود که علی رغم ارسال مبالغ سرسام آور پول به شوقی افندی از ایران، در هیچ یک از حوادث طبیعی چون زلزله، هیچ کمکی به مردم آسیب دیده از جانب وی گزارش و دیده نشده است. این واقعیت تلخ از قلم صبحی خواندنیتر است: در این سالها چندین بار مردم برخی از دهها و شهرها دچار زمین لرزه و سیلاب و دیگر آسیبها شدند و نیکخواهان جهان کمکها کردند. آیا شنیدید که شوقی دست کم ده لیره بدهد و با بینوایان همراهی کند؟ کسی نیست به این مرد بگوید تو که دم از این سخن میزنی: «که ای اهل عالم همه بار یک دارید و برگ یک شاخسار» چرا کوتاهی کردی و از پول گزافی که هر سال با نیرنگ و افسون از کیسهی مردم نادان این آب خاک در می یاری اندکی از آن را بخشش نکردی؟ اگر تو پا بستهی این آموزهای «سراپرده یگانگی بلند شده به چشم بیگانگان یکدیگر را میبینید» چرا پول و خواستهای را که میشود بینوایان و مستمندان را از آن به نوایی رساند به هزینهی گنبد طلا و سنگ مرمر میدهی و مردم ساده و بیچاره را سرگرم این اندیشهها مینمایی؟ آری تنها کاری که در این گونه پیش آمدها میکنی که جز از نهاد پست برنمی خیزد، شادی و شادمانی است که میگویی سپاس خدا را که مردم گرفتار بدبختی و تیره روزی شدند. از مظلوم نماییهای فریب کارانه این فرقه آگاهیهای اندکی در دست است. از این رو نگاشتههای صبحی ارزش بسیار دارد چنان که مینویسد: بسیار پیش آمده است که در شهری یا در دهی میان دو نفر بر سر یک کار کوچک جنگی درگرفته و یکی از آنها در زد و خورد سرش شکسته بی درنگ نزد او رفته و عکسی از او برداشته و در روزنامههای جهان پخش کرده که ای مردم! بر ستمدیدگی ما دلسوزی کنید و ببینید چگونه در برابر یک کار کوچک، یک مسلمان سر یک بهایی را میشکند سپس میگویند اینکه چیزی نیست در فلان شهر در نیمهی شب به خانه یکی از هم کیشان ما ریختند و همه را از زن و مرد کشتند و یک تن را به جا نگذاشتند هر چند کودک شیرخواری بود، باور نمیکنید این هم عکس آنها. آن وقت یک عکس درست میکنند که سه چهار نفر زن و مرد لخت بر روی زمین افتاده و یک سر بریده کودک هم در دست یک نفر است که نشان بیننده میدهد! این عکس را به همه روزنامههای جهان میدهند و چاپ میکنند و آبروی کشوری را میریزند که صد گونه سود از آنجا میبرند و هزار جور نادرستی میکنند.
دسیسه، جوسازی و سوءاستفاده از ناآگاهی مردم، شگرد همیشگی این فرقه بوده و هست. این دسیسه بازی و شانتاژهای زیرکانه در اغلب قضایا چون واقعه ابرقو و… میتوان دید: اینها با دستهای نهانی آشوبها به پا میکنند و کارهای زشت مینمایند و مردم ساده را برمی انگیزند تا شورشی به راه بیندازند آن گاه به بیگانگان بگویند ببینید این مسلمانان با ما چه میکنند. ما در این کشور از دست اینها روز خوش و آسایش نداریم. ای سروران جهان به داد ما برسید و به فرمانروایان ما بگویید مگر ما نباید آزادانه زندگی کنیم؟ چرا جلوی ستمکاران و نادانان را نمیگیرند… هر چند بهاییان زور و نیرویی ندارند ولی چون در بدسگالی یک روش دارند از ندانستگی مردم بهره ور میشوند. اکنون لازم است محققان و پژوهشگران تاریخ معاصر باری دیگر حوادث و وقایعی را که در آن بهاییان دخیل بودهاند از نو مورد بررسی قرار دهند. همچنان که صبحی در خاطرات عشق آباد هم به یکی از نقش بازی کردنهای دروغین بهاییان اشاره کرده است.
دولت در دولت
فرقه بهاییت و سران آن که هیچ تعلق خاطری به ایران و ایرانیان نداشته و ندارند همواره خود را تافتهی جدا بافتهی از ایران دانستهاند و برای خود ارگانها و سازمانهایی داشتند که وظایف موازی با ادارات حکومتی ایفا میکرد. بهاییان برای خود سیستم جداگانه ثبت ولادت، ازدواج و مرگ و میر دارند. امر ازدواج و کم و کیف آن در اختیار «محفل روحانی» است؛ ضمن اینکه برای امور قضایی هم تشکیلات اداری دیگری به نام «لجنه اصلاح» دارند. صبحی دردمندانه میگوید: … این گروه، از مردم دیگر بیشتر از این آب و خاک سود میبرند و به نیرنگهای گوناگون در سازمانهای کشور، خود و کسان خود را درمی آورند ولی اندک دلبستگی به این کشور ندارند. اینها در درون خود سازمانها در برابر سازمانهای کشور فراهم کردهاند که مایه شگفتی است. به نام «لجنه اصلاح» سازمان دادگستری دارند. به نام «محفل روحانی» سازمان فرمانروایی دارند و سازمانهای دیگر دارند که نمیگذارند کارشان به سازمانهای کشور برسد تا آنجا که برگ شناسنامهی جداگانه برای خود چاپ کردهاند و از هر راهی میکوشند تا مردم را بترسانند و بر همه چیز آنها دست یابند و چیره شوند. صبحی در ادامه چنین نگاشته است: شوقی در ایران پا به جهان نگذاشته و هیچ گونه دلبستگی به این کشور ندارند. از کجا این همه خانه و زمین به دست آورده که باید به دستور او دستهای فریفتار (مبلغ) گروهی نادان را یا بفریبند یا بترسانند تا دارایی خود را به شوقی ببخشند. من اگر بگویم چگونه دارایی پارهای از مردمان را به دست خود گرفته و زن و فرزندانشان را بیچاره و بینوا کردهاند در شگفت میشوید! از چندین سال پیش هر روز به بهانهای فرمان فروش خانه و زمینها را میدهد و پول آن را میخواهد. از شواهد و قراین آشکار میشود که املاک و میراث پدر صبحی هم به همین سرنوشت دچار شده است. پدرم که سال پیش درگذشت (۱۳۳۱) مرا از مرگش آگاه نکردند و تا من آگاه شدم خانه را تهی کردند و بی آنکه به من سخن بگویند هر چه بود به جای دیگر بردند. پدرم چندین خانه داشت و چون بررسی کردیم برگهایی که درآوردند که در سال ۱۳۱۱ این خانهها را به دیگران واگذاشته و آنچه از من بوده به شوقی رسیده. صبحی از عمق نیرنگ بازی و دغل کاری بهاییان چنین پرده برمیدارد: خوب باریک بین شوید و بیندیشید چون در تهران که پایتخت کشور است با مانند من آدمی که همه میشناسندم این گونه نیرنگ بازی کنند آنچه از من است به دستم ندهند، در گوشه و کنار کشور با مردم بی پناه و بیچاره و بی زبان چه خواهند کرد؟! و باز دوباره دوباره پدر در جای دیگر مینویسد: …. بدانید که اینها پس از آنکه پدر مرا در زندگی هرگونه رنج دادند و او از ترس دم نزد و نگذاشتند مرا ببیند اکنون که در گورستان خفته است، نمیگذارند من بر سر خاکش بروم و از خدا دربارهاش خواهش آمرزش کنم… آزادی بی حد و حصر جهودان بهایی در ایران، تعجب صبحی را برانگیخته است و غیرمستقیم از هیئت حاکمه میپرسد: اگر در امریکا گروهی پیدا شوند که در میان خود در برابر سازمانهای کشور سازمانهای جداگانه درست کنند و باج بگیرند و به نام مردی که آنجایی نیست و آن خاک را ندیده و هرگز دلبستگی به آنجا ندارد با نیرنگ و دستان دارایی پارهای از مردم را از چنگ آنان درآورد و فرمان نفله کردن دشمنان نیرومند خود را بدهند آن مرد هم با آن بی شرمی بزرگان آن سرزمین را به باد ناسزا بگیرند و هر یک را پاینام (صفت) زشتی بدهند و پناه به خدای جورج واشنگتن را در «اسفل السافلین» بدانند و با ناجوانمردی صدگونه ستم و گزند به مردم برساند و جلو آزادی همه را بگیرد، پروان این چنین مردی را آزاد میگذارند که هر کاری بکنند؟! و صبحی خود جواب میدهد: «هرگز.» این بود خلاصهای از بازخوانی کتابهای خاطرات زندگی صبحی و اما اینکه چرا و به چه علت رژیم پهلوی چنین آزادی بی حد و حصری به بهاییان داده، حتی پزشک ویژه خود – سرلشکر دکتر ایادی – را از میان بهاییان انتخاب کرده بود موضوع پژوهش و تحقیقی دیگر است و مورد بحث ما در این مختصر نیست. به امید آنکه مورخان و پژوهشگران معاصر با مراجعه به اسناد و مدارک به دست آمده از درون رژیم پهلوی این موضوع را نیز مورد تحقیق و بررسی خاص قرار دهند.
- نویسنده : سید هادی خسروشاهی
- منبع خبر : فصلنامه مطالعات تاريخی (ويژهنامه بهائيت)، سال 4، شماره 17، 1386



Wednesday, 29 October , 2025