سابقه آشنایی و ارتباط حضرتعالی با مرحوم حجتالاسلاموالمسلمین سیدحسن نصرالله (ره) به چه زمانی برمیگردد؟
آقای سیدحسن نصرالله (خدا رحمتشان کند) متولد ۱۹۶۰ میلادی بودند و من دو سال سنم از ایشان بیشتر است. ما از همان ۱۸-۱۷ سالگی که ایشان یک سفری آمدند قم، با هم آشنا بودیم و بعدها در سفرهای بعدی هر وقت که میآمدند قم، چه مدت کوتاهی که برای تحصیل آمدند و چه مدتی که دیگر برای سرزدن میآمدند – که خیلی راحت میآمدند – دیگر ما با هم رفیق بودیم.
من وقتی در سال ۱۳۶۴ که مسئولیت اجرایی داشتم و رئیس دانشگاه سپاه بودم، ایشان را که نفر دوم حزبالله شده بود، به همراه مرحوم شهید سیدعباس موسوی فرمانده وقت حزبالله به دانشکده سپاه دعوت کردم و آنجا برای ما سخنرانی کردند، که نوارهای سخنرانیشان هم موجود است.
از آن وقت روابط ما عمیق شد و همچنان ادامه داشت و هر وقت من میرفتم لبنان، جلسات ۶-۵ ساعته با هم داشتیم؛ که میرفتیم منزل ایشان، و محافظها میگفتند: «این آقا کیست که وقتی اینجا میآید، آقای سیدحسن میگوید شامی به ما بدهید و دیگر کاری با ما نداشته باشید، بگذارید ما با هم حرف بزنیم؟!» این ارتباطمان تا آخرین سفرهای من به لبنان ادامه داشت و حتی سفرهایی هم که ایشان به ایران میآمدند، من خدم تشان میرسیدم.
البته ارتباط رسمی و عملیاتیمان به سال ۱۳۶۴ برمیگردد، وگرنه ارتباطمان قبل از آن سالها بوده است.
ایشان نزد چه کسانی درس خوانده بودند؟
مشخصاً میدانم در قم پیش آیتالله احمدی میانجی «مکاسب» خوانده بود و در نجف هم میدانم که پیش آقای شهید سیدمحمدباقر صدر درس خوانده بود.
دارای هوش خیلی سرشار و فوقالعادهای بود، به اضافه اینکه هیچوقت اشتغالش به تحصیل، تعطیل نشد.
مدیریت ایشان را در مجموعه حزبالله چگونه ارزیابی میکنید؟
اصاً مدیریت نبود، معجزه بود! چرا؟ برای این که مدیریت یک شعبهای است از ایثار و ازخودگذشتگی. آن مدیری خیلی موفق است که از خودش بگذرد. وقتی کسی از خودش بگذرد، بعد از ازخودگذشتن، دیگر همهچیز قابل دسترسی است.
خب ایشان خاطرات برای ما زیاد میگفتند ولی من فقط یک خاطره برای شما بگویم. این خاطره را چند بار خود ایشان برای ما گفتند. یک جایی هست در جنوب لبنان به نام «اقلیم التفاح». در زمانی که هنوز ایشان دبیرکل حزبالله نبودند و تنها مسئول جنوب بودند، اختلافات و درگیری و کُشت و کُشتار بین امل و حزبالله خیلی شدید بود، امل فهمید که ایشان در ارتفاعات اقلیم التفاح است. امل آن اقلیم التفاح را محاصره کرد تا کسی به ایشان دسترسی نداشته باشد و ایشان را از گرسنگی و تشنگی از پا در بیاورد. خودشان فرمودند من چهل و چند روز از برگ درختان تغذیه میکردم. این قضیه پیش شما باشد؛ آن وقت زمانی ایشان دبیرکل حزبالله شد، ما با آیتالله مهدوی کنی برای تشییع جنازه مرحوم شیخ محمدمهدی شمسالدین به لبنان رفتیم. سیدحسن نصرالله دستش را در دست نبیهبری کرد و داشتند با هم تشییع میکردند. این یک رسمی است در بین عربها و در لبنان هنوز هست. دیدیم مردم دارند گریه میکنند. گفتند «گریه ما به خاطر فوت شمسالدین نبود، شمسالدین که پیرمرد بود فوت کرد؛ گریه ما به خاطر این است که دست نبیهبری در دست سیدحسن نصرالله است و اینها همدیگر را بغل هم میکنند و در تشییع جنازه راه میروند».
بعد از شهادت سیدعباس موسوی که آقای سیدحسن نصرالله دبیرکل حزبالله شد، آن شبی که ما با هیئتی از دفتر مقام معظم رهبری برای عرض تسلیت رفتیم، ایشان یک پیغامی به آن هیئت دفتر مقام معظم رهبری داد و گفت: «به آقا سلام برسانید و بگویید از این لحظه دیگر یک قطره خون بین دو گروه شیعه از دماغ همدیگر بیرون نمیآید». همه کینهها را کنار گذاشته بود. این است که آن رمز پرواز ایشان بود. ایشان خودی برای خودش قائل نبود و منی بر منیتش قائل نبود.
ارتباطشان با مرحوم علامه سید محمدحسین فضلالله چگونه بود؟
اوایل که ارتباط فوقالعاده خوب بود؛ ولی بعدها دیگر یک سری اختلافنظرها پدید آمد و خلاصه این اختلافنظرها باعث شد که دیگر این ارتباطهای صمیمی کمتر بود و یک مقداری فاصله پیدا شد، چون در مواضع فکری فاصله پیدا شد. منظورم از مواضع فکری، مسائل اعتقادی است که خب سیاست هم فرعی بر آن اعتقاد است.
ارتباط ایشان با امام خمینی (ره) چگونه بود؟
اصلاً ایشان ارتباطش با امام خمینی (ره) حسب خاطرهای که برای من نقل کردند، عجیب و غریب بود. ایشان در سال ۱۹۸۲ میلادی، زمانی ۲۲ سالش بود و مسئولیت جنوب را برعهده داشت، با شورای مرکزی حزبالله به دیدن امام خمینی (ره) رفت. وقتی شورای مرکزی حزبالله کارشان تمام شد و صحبتشان تمام شد، امام به ایشان تنها فرمودند بیایید اینجا. امام به یک جوان ۲۲ سالهای گفتند: «من مسئله فلسطین را از تو میخواهم». چه میدید امام؟ در آن ناصیه و در آن صورت نورانی مبارک چه میدید؟! نمیدانم! میگویند: «آنچه پیر در خشت خام میبیند، جوان در آینه نمیبیند». ایشان گفت من مسئله فلسطین را از تو میخواهم. این در حالی بود که سیدعباس و همه شورای مرکزی زنده بودند.
میدانید که بزرگترین مسئله عمر امام، شاه نبود، فلسطین بود؛ و امام در سال ۱۳۴۰ اولینبار که سخنرانی میکنند، ۱۲ بار اسم شاه را میبرند، و ۱۳ بار اسم فلسطین و آمریکا را میبرند. یعنی امام بزرگترین مسئله عمرشان را از ایشان خواستند.
سیره ایشان در برخورد با پیروان دیگر ادیان و مذاهب چگونه بود؟
خب آن داستان عبا معروف است که دختر مسیحی از او عبا خواست و ایشان هم برایش عبا فرستاد. یا گروه کُر موسیقی که بعد جنگ ۳۳ روزه در سال ۲۰۰۶ برایش سرود جهانی خواندند، که مسیحی بودند.
ایشان که مسیحی و مسلمان برایش فرق نمیکرد یا سُنی و شیعه یا آفریقایی و سفید و سیاه برایش فرق نمیکرد؛ از این مرزها رد شده بود. ببینید من مصر رفته بودم، سلیم الابوأ کاندیدای ریاستجمهوری مصر بود، میگفت من هر ۳ ماه یکدفعه پیش دبیرکل حزبالله میروم و از او دستور و رهنمود میگیرم. یا در پاکستان که بودم، میگفتند سیدحسن نصرالله رهبر ماست. یا هر جای دنیای اسلام شیعه و سُنی میگویند سیدحسن ما را رهبری میکرد. یعنی ایشان تنها رهبر حزبالله نبود، بلکه مسئله رهبری یک ملت و یک اُمت بود.
در واقع ایشان نقش امام موسی صدر را بازی میکرد، ولی خیلی پررنگتر. امام موسی صدر فقط رهبر آوارگان و محرومان جنوب لبنان بود، ولی ایشان رهبر همه شیعیان جهان بود و همه شیعیان را رهبری میکرد.
از خاطرات شخصیتان از ایشان برای ما بفرمایید.
من اخویام شهید شده بود، ایران نبودم، بعد از شهادت اخوی، آسیدحسن آمده بود تهران برود منزل ما، گفته بودند فلانی نیستش؛ گفته بود منزلش که هست، من باید برای عرض تسلیت وارد خانواده ایشان بشوم؛ و تشریف آوردند منزل ما و به اهل خانه تسلیت گفتند و رفتند. وقتی از نظر مسائل حفاظتی آزاد بود، هر وقتی تشریف میآوردند، ما از ایشان در ایران پذیرایی میکردیم و وقتی هم من میرفتم لبنان، ایشان من را میبرد خانهاش.
حدود ۲۰ سال پیش جناب آقای مروی که الان تولیت آستان قدس رضوی هستد، گفتند من میخواهم با تو بروم لبنان. گفتم چرا؟ گفتند من شنیدهام سیدحسن تو را میبرد خانه! اتفاقاً آن آخرین سفری بود که آسیدحسن ما را برد منزل، خانمش هم غذا پخته بود. میگفت وقتی تو میآیی، خانمم برای تو غذا میپزد. رفتیم آنجا و آن شب تجلیلی کرد از علامه سیدجعفر مرتضی و گفت «من ولایت فقیه را از علامه سیدجعفر مرتضی یاد گرفتم». رفاقتشان خیلی صمیمی بود.
ایشان این اواخر که با مرحوم شهید مغنیه آمد خانه یکی از دوستان، آیتالله حسنزاده آملی هم بودند. آقای حسنزاده آملی دست گذاشتند روی سینهاش و گفتند «تو امید جهان اسلامی» و یک دعایی برایش خواندند.
ایشان راجع به پیشبینی و نگرش آقا برای من تعریف کرد که اوایل رهبری آقا – که هنوز هم سیدحسن فرمانده نبود – یک دفعه خدمت ایشان آمدیم. شورای مرکزی میخواستند با «أمل » درگیر بشوند و تکلیف امل را یکسره کنند. رفته بودیم با آقای هاشمی رفسجانی رئیسجمهور و فرمانده کل سپاه هم بسته بودیم، که توپخانه و تجهیزات هم به ما بدهند. همه کارها را بسته بودیم که دیگر عملیات را شروع کنیم. رفتیم خدمت رهبری، فرمودند: «حاشا و کلّ که من بگذارم شما بین شیعه درگیری ایجاد کنید». بعد ایشان میفرمود: «آقا به من فرمودند: «بروید در پارلمان لبنان و یک حزب سیاسی بشوید»، بعد من فهمیدم این یعنی چی؟ ما اگر یک حزب سیاسی نبودیم، بهعنوان یک تروریست با ما برخورد میکردند؛ ولی یک حزب سیاسی تابلودار و عضو پارلمان لبنان که دیگر هیچکس نمیتوانست از نظر قانونی با آن برخورد کند».
شرح صدر ایشان را که گفتم. تحمل و بزرگی و بزرگواری ایشان اصلاً خارج از تصور بود. ما چیزهایی را در اینباره دیدیم. میگویند در جنگ صفین برای امیرالمؤمنین (ع) شربت آوردند، ایشان گفتند عسلش مال طائف است! و نفرمود الان جنگ است و فلان است و بهمان است. با سیدحسن نصرالله هم رفتیم شام خوردیم، گفت فلانی این فتوشی است که تو دوست داری! یا مثلاً این غذای لبنانی است. یعنی به قدری صفا داشت که اصلاً احساس نمیکردی این سیدحسن نصرالله است و احساس نمیکردی پایه سوم رهبری در جهان تشیع بعد از آیتالله خامنهای و آیتالله سیستانی، سیدحسن نصرالله است. اصلاً خودی برای خودش قائل نبود و اصلاً روی خودش خط کشیده بود.
«هرکه از خود بگذرد، جانش دهند». به شدت عارف بود. به شدت اهل ذکر و ورد و توسل و توجه و روضهخوانی بود؛ یعنی خودش را یک روضهخوان امام حسین (ع) میدانست و روضه میخواند. ما ایشان را در مسائل معنوی افراطی میدانستیم.
ارتباطشان با مرحوم آیتالله هاشمی رفسنجانی چگونه بود؟
نزدیک نزدیک. ایشان سفری رسمی نمیآمد ایران، که اول به دیدار رهبری و بعد هم آقای هاشمی رفسنجانی نرود. عکسهایش هست و شما اگر خاطرات آقای هاشمی را ورق بزنید، گزارش دیدارهای ایشان با آقای سیدحسن نصرالله را میبینید. حتی بعد از اینکه آقای هاشمی رئیسجمهور نبود، ایشان تا آخرین سفرهایی که علنی میآمد، خدمت آقای هاشمی میرفت.
ایشان اصلاً رابطهاش با این طرف و آن طرف تغییر نکرده بود. هفته گذشته من از یک آقایی شنیدم که بعضی از دوستان آقای خاتمی که در همین دفتر حزبالله در تهران که همه برای تعزیت و تسلیت میرفتند، به دیدن آقای صفیالدین رفته بودند، ایشان گفته بود که آقای سیدحسن نصرالله، بهنظرشان بهترین دولت بعد از انقلاب، دولت آقای
خاتمی بود. ایشان در داخل ایران که اصلاً چپ و راست سرش نمیشد. آقای سبحانی که سفیر ما در لبنان بود و بعدش هم در قطر و جای دیگر سفیر بود، معروف است که از دوستان چپ است؛ ولی وقتی آقای نصرالله میآمد ایران، آقای سبحانی کارهایش را انجام میداد.
البته در امورداخلی ایران دخالت نمیکرد ولی از کسی هم خط نمیگرفت. یعنی خط خودش را داشت و چپ و راست برایش فرق نمیکرد. همان احترامی را که به جناب آقای محشتمی میگذاشت، چه در لبنان چه در ایران، همین احترام را به آقای اختری هم میگذاشت.
آقای اختری با ایشان خیلی صمیمی بود، همانطور که آقای محتشمی هم خیلی با ایشان صمیمی بود.
شما با ایشان به عربی صحبت میکردید یا فارسی؟
فارسی- عربی. هم ایشان فارسیاش خیلی خوب بود و هم ما هم عربی بلدیم. هیچوقت مشکلی به نام مشکل محاوره نداشتیم.
از وضعیت خانوادگی ایشان اطلاع دارید؟
مادرشان فوت کردهاند ولی پدرشان هنوز در قید حیاتاند. من اصلاً از «بازوریه» منطقه زادگاه ایشان که رد میشدم، سراغ پدر ایشان هم میرفتم.
اینها خانواده بسیار بسیار فقیری بودند. یعنی همه شیعیان جنوب لبنان فقیر بودند، الان خب وضعشان خیلی بهتر شد. پدرش روحانی نبود، یک کاسب جزء بود که به نظرم سبزیفروش بود. من پسرش را هم که شهید شد، میشناختم، خدا رحمتش کند. دامادش را هم میشناختم، حالا نمیدانم زنده است یا شهید شد، ولی دیگر برادر و خواهرها و کس دیگری را از خانوادهشان نمیشناسم.
ارتباطشان با علمای قم چگونه بود؟
من میدانم وقتی میآمد، پیش آقای بهجت و آقای حسنزاده میآمد. آنوقتها که میآمد ایران، من عمدتاً ایشان را در تهران میدیدم. اوایل انقلاب آنوقتها که میآمد و از نظر حفاظتی آزاد بود، پیش آسیدجعفر مرتضی و نیز پیش دوستان عادی هم میرفت، از جمله یک شیخی در دفتر آقا در قم مشغولاند، حتماً منزل ایشان هم میرفت.
بعدها هم که سیدجعفر مرتضی به لبنان رفت، آقای نصرالله تا آخرین لحظه با ایشان مرتبط بود. حتی وقتی سیدجعفر مرتضی فوت کرد، همه ترتیباتی که ایشان کجا دفن بشود، همه اینها را ایشان دخالت میکرد.
آخرین دیدار شما چگونه بود؟
بهتره نپرسید. چون داغ من خیلی تازه میشود، یعنی من واقعش نمیتوانم دیگر صحبت بکنم! ایشان بعضی وقتها هم برای رفع خستگی از خانهاش بیرون میآمد، منتهی یک جاهایی میآمد که آنجا مال حزبالله بود. آخرین دیدار ما در همان ضاحیه بیروت در یکی قسمتی بود که به نظرم از مراکز انتشاراتی حزبالله بود؛ که ما رفتیم و ایشان برای شام آمد آنجا و با هم شامی خوردیم. چون ۱۵-۱۰ نفر بودیم، و اگر میخواستیم با آن سیستم برویم خدمت ایشان که همه باید چندتا ماشین عوض میکردند، خیلی سخت بود. اینجور موارد ایشان خودش بیرون میآمد. منتهی یکی دو ساعت یک جایی با حفاظت میگذاشت و بعدش هم میرفت. آخرین بار آنجا بود که نشستیم با هم صحبت کردیم و خیلی خاطرات ریزی هم مطرح کرد که در پایگاه کجا آموزش نظامی میدادم و این آقایی که بغل من نشسته بود، مسئول آموزش نظامی من بود. خلاصه همانطور که عرض کردم، صفا و صمیمیتی داشت که من اصلاً نمیتوانم آن را توصیف کنم. الان دارید با همه وجود من حرف میزنید نه با زبانم! واقعاً من الان همه وجودم یک شعله آتش و سوز و گداز است که دارم خاطرات آن لحظات و آن ساعتها را ترسیم میکنم، که این بشر چقدر صمیمی و بدون هیچگونه تعیّنی رفتار میکرد، که وقتی کنارش مینشستی، احساس نمیکردی کنار دبیرکل حزبالله نشستهای که دنیا رویش حساب میکند. این آخرین دیدار ما از لبنان بود.
پیام زندگانی ایشان را چه میدانید؟
پیام زندگی ایشان، پیام زندگی امیرالمؤمنین (ع) است. یعنی هیچ فرقی بین آن شجاعت امیرالمؤمنین (ع) و آن که شب میرفت دیدن ایتام و چهار دست و پا میشد که با بچههای یتیم بازی کند، نبود. سیدحسن نصرالله هم چنین بود. خانواده شهدا برایش چه ارزشی داشتند وچقدر ساده بود و چقدر دلداده شهدا بود، چقدر دلداده ایران بود، چقدر دلداده امام و رهبری بود و چقدر به ایران و ایرانی احترام میگذاشت و چقدر به شیعیان جهان اعتبار میداد.
- منبع خبر : هفته نامه حریم امام، ش 599



Wednesday, 29 October , 2025