همسران شهدای دفاع مقدس سهمی به‌سزا و قابل اعتنا را در آفرینش و ماندگاری این حماسه دارند و قرب و منزلت آنها بر کسی پوشیده نیست. این اسوه‌های صبر و مقاومت، اجری مضاعف دارند که هم، جای خالی همسرانشان را در موسم حضور در جبهه، در خانه پر کرده‌اند و همه امور را مدیریت؛ و هم در پس از شهادت، به شکل توأمان پدر و مادر بوده‌اند برای یادگاران شهدا. اتفاقاً همسران شهدا پس از شهادت شوهرانشان باری مضاعف را بر دوش کشیده‌اند، زینب‌وار؛ که هم با خلاء وجود یار دست به گریبان بوده‌اند و هم به تنهایی و با وجود سن و سال اغلب کم، مدیریت و سرپرستی یک زندگی را به‌عهده گرفته‌اند. الحق و انصاف که این شیرزنان در هر دو جبهه سربلند بوده‌اند و فرزندانی را تقدیم جامعه کرده‌اند، همه تحصیل‌کرده و مثمرثمر.

هر یک از همسران شهدا قصه‌ای دارند بس شنیدنی و خواندنی، چه از روزهایی که عزیز خود را برای دفاع از کیان و ناموس اسلام و ایران راهی جبهه‌ها می‌کردند و در نبودشان عهده‌دار زندگی می‌شدند و چه از ایامی حزن‌انگیزی که در فراق یار می‌سوختند و یادگاران عشق را سرپرستی می‌کردند تا بزرگ شوند و پا در جای پای پدران خود بگذارند.

تا به امروز کتاب‌های متعددی به نگارش درآمده مبتنی بر خاطرات

همسران شهدا. یکی از این کتاب‌ها که به چاپ‌های متعدد رسیده و با استقبال کم‌نظیر علاقه‌مندان ادبیات دفاع مقدس مواجه شده، «دختر شینا» است؛ خاطرات قدم‌خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی‌هژیر فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) که در سال ۱۳۶۵ و در جریان عملیات کربلای ۵ در شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمده.

 

از دل برآمده و بر دل نشسته

لحن صادقانه و صمیمانه «دختر شینا» یکی از نقاط قوت و تمایز خانم محمدی کنعان در بیان داستان زندگی شخصی و خانوادگی و خاطرات با همسر شهیدش است. این لحن صادقانه باعث شده تا به تعبیر «سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند» گفته‌های بازگو شده در کتاب بر دل و جان مخاطب بنشیند و خواننده با آن ارتباطی صمیمانه برقرار کند. همسر شهید چنان صمیمانه از زندگی مشترک و احساسات برقرار با همسرش سخن گفته و برای خاطره‌نگار کتاب در قالب جملاتی زیبا و ساده بازگو کرده، که این صمیمیت به خواننده هم منتقل می‌شود و حال خوشی را در پی مطالعه این خاطرات فراهم می‌آورد. نکته حائز اهمیت دیگر، حافظه فعال و خلاق خانوم محمدی کنعان و به یادآوردن و حاوی مطالب کلی نیست، بلکه بیان جزئیات است. «دختر شینا» دربرگیرنده جزئیات زندگی و لحظات احساسی و روابط عاشقانه میان شهید ابراهیمی و همسرش نیز هست. این جزئیات در قالب جملاتی زیبا و پر احساس به رشته تحریر درآمده است:

«شب‌ها وقتی ستاره‌ها همه آسمان را پر می‌کردند، بچه‌ها یکی‌یکی از روی پشت‌بام‌ها می‌دویدند و به خانه‌هایشان می‌رفتند اما من می‌نشستم و با اسباب‌بازی‌ها و عروسک‌هایم بازی می‌کردم. گاهی که خسته می‌شدم، دراز می‌کشیدم و به ستاره‌های نقره‌ای که از توی آسمان به من چشمک می‌زدند نگاه می‌کردم».

 

از کودکی تا ازدواج

بخش‌های ابتدایی کتاب معطوف به دوران کودکی و نوجوانی راوی است، آنجا که می‌گوید در یکی از روستاهای رزن همدان به دنیا آمده و چون تولدش مقارن شده با رهایی پدرش از بند بیماری، آمدنش را به فال نیک گرفته‌اند و قدم‌خیر نامش نهاده‌اند. قدم‌خیر آخرین فرزند خانواده است و سخت مورد توجه و محبت پدر و مادر. ایام به کام می‌گذرد تا نوبت به آشنایی و عاشقی می‌رسد.

«سر ظهر بود و داشتم از پله‌های بلند و زیادی که از ایوان شروع می‌شد و به حیات ختم می‌شد، پایین می‌آمدم که یک‌دفعه پسر جوانی روبه‌رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به‌هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می‌شنیدم که داشت از سینه‌ام بیرون می‌زد».

جوانان از راه رسیده از اقوام دور پدری است و سخت دلبسته قدم‌خیر. آن‌قدر می‌رود و می‌آید و واسطه می‌تراشد تا بالاخره رضایت دختر و پدر را می‌گیرد. نامزد می شوند و عاشق جوان برای همسر آینده‌اش سنگ تمام می‌گذارد.

«در چمدان را باز کردیم. عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی در داخلی چمدان و دور تا دورش را چسب‌کاری کرده بود. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه‌لای لباس‌ها هم چند صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباس‌ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: کوفت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد».

ستار جوان در تهران کار می‌کند و مشارکتی فعال دارد در مبارزات منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی.

«یک‌بار هم یکی از هم روستایی‌ها خبر آورد ستار با عده‌ای دیگر به یکی از پادگان‌های تهران رفته‌اند و اسلحه تهیه کرده‌اند و شبانه آورده‌اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی».

ازدواج سر می‌گیرد و عاشق و معشوق زیر یک سقف می‌روند. چیزی نمی‌گذرد که ستار به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می‌پیوندد.

«یک روز آمد و گفت: مژده بده قدم، پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام می‌شوم».

و با شروع جنگ تحمیلی پایش به جبهه‌ها باز می‌شود، به شکل مستمر و پیاپی. قدم‌خیر ستار را خیلی کم می‌بیند، چرا که مَردش بیشتر اوقات در جبهه است و هرازگاهی به خانه سر می‌زند. با این وجود، کانون زندگیشان سخت گرم است و مناسبات و مراوداتشان عاشقانه. همسر شهید صادقانه از این عشق می‌گوید که به مرور شکل گرفته و جاودان شده است.

«گفتم: تو اصلاً خانواده‌ات را دوست نداری. سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان‌لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: حق داری، آنچه باید برایتان می‌کردم نکردم اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم. گفتم: نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری. از دستم کلافه شده بود. گفت: قدم، امروز چرا اینطوری شدی؟ چرا سربه‌سرم می‌گذاری؟! یک‌دفعه از دهانم پرید و گفتم: چون دوستت دارم. این اولین باری بود که این حرف را می‌زدم. دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های‌های گریه کرد».

 

روایتی ساده و تخت

«دختر شینا» دارای سبکی تخت و ساده در روایت است. بهناز ضرابی‌زاده در مقام خاطره‌نگار این کتاب، خط سیری ساده و تخت را برای روایت خاطرات همسر شهید برگزیده است و اتفاقات را به ترتیب و بر اساس زمان رخ داده بیان می‌کند و اصراری به پس‌وپیش کردن حوادث و رخدادها ندارد. رویکردی که البته در کنار مزایایی که دارد چندان بی‌نقص هم نیست. به‌نظر می‌رسد بازی با وقایع و اعمال خلاقیت در روایت و چیدمان آنها بر اساس اهمیت (مثلاً شهادت یا مجروحیت شهید) یا به شکل معکوس می‌توانست بر جذابیت کار بیفزاید و مخاطب را بیشتر درگیر کتاب و تحریصش کند به پیگیری هرچه مجدانه‌تر. بااین‌حال، خاطرات بازگو شده در «دختر شینا» آن‌قدر جذاب است که روایت ساده و تختش هم برای هر مخاطبی خواندنی و دلنشین به‌نظر می‌رسد. عنوانی که برای کتاب درنظر گرفته شده هم یکی دیگر از مزیت‌هایش محسوب می‌شود. خاطرات خانم محمدی کنعان با توجه به نام مادرشان که شینا است، «ختر شینا»، نام‌گذاری شده؛ عنوانی که علاوه بر زیبایی ظاهری و کلامی، برای خواننده هم جذاب و کنجکاوبرانگیز است.

 

دلتنگی‌های مضاعف یک زن ۲۴ ساله

فصول میانی کتاب متمرکز است بر حضور پررنگ شهید ابراهیمی در جبهه و مجروحیت‌های متعدد. همسر شهید در این بخش از کتاب به گوشه‌ای از مشکلات گذران زندگی در نبود شوهر محبوبش می‌پردازد. آنها که حالا صاحب پنج فرزند شده‌اند در یک خانه کوچک در شهر همدان مستقر هستند و به سختی روزگار می‌گذرانند.

«بعد از ظهر بود که نفت به شعبه آمد، یک ساعت بعد نوبتم شد. یکی از پیت‌ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دو دستی بلند کردم و هن‌هن کنان راه افتادم طرف خانه. اولش هر ده‌بیست قدم یک‌بار پیت نفت را زمین می‌گذاشتم و نفس تازه می‌کردم اما آخرهای کار هر پنج‌قدم می‌ایستادم. انگشت‌هایم که بی‌حس شده بود را ماساژ می‌دادم و دستم را کاسه می‌کردم جلوی دهانم. ها می‌کردم تا گرم شوم».

زنی ۲۴ ساله باید علاوه بر رسیدگی و تر و خشک کردن پنج بچه کوچک و قد و نیم‌قد به تنهایی امور زندگی را مدیریت کند و درعین‌حال، چشم به در داشته باشد تا مگر شوهر بازگردد. شوهری که وقتی در خانه حضور دارد هم فکر و ذکرش در جبهه‌هاست و به یاد کودکانی که پدران خود را از دست داده اند.

«گفتم عصر برویم بیرون؟ با تعجب پرسید: کجا؟! گفتم: نزدیک عید است، می‌خواهم برای بچه‌ها لباس نو بخرم. یک‌دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب‌هایش سفید شد. گفت: چی؟ لباس عید؟! من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: حرف بدی زدم؟! گفت: یعنی من دست بچه‌هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم. آن‌وقت جواب بچه‌های شهدا را چی بدهم؟ یعنی از روی بچه‌های شهدا خجالت نمی‌کشم؟!»

جالب آن که با وجود همه مشکلات نه‌تنها علاقه میان این زوج کمرنگ نمی‌شود و رنگ و بوی عادت و یکنواختی به خود نمی‌گیرد که قضا را ببین، به مرور زمان به عشقی آتشین تبدیل می‌شود که جدایی‌ها را سخت و سخت‌تر می‌کند و همسر شهید چقدر خوب و صادقانه به بیان این دلتنگی‌های عاشقانه پرداخته است؛ و می‌گذرد تا می‌رسد به دیدار آخر.

«توی راه‌پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد و پیشانی‌ام را بوسید و گفت: قدم، حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم. تا آمدم چیزی بگویم دیدم رفته. نشستم روی پله‌ها و رفتم توی فکر».

 

وداع واپسین

فصل نوزدهم و آخر کتاب «دختر شینا» به بیان خاطرات خانم محمدی کنعان درباره چگونگی شهادت همسرش و کیفیت اطلاع از آن اختصاص دارد. اتفاقی که جزئیاتش به خوبی از سوی راوی بیان و به زیبایی توسط خاطره‌نگار روی کاغذ پیاده و پرداخته شده است.

«به خانه که رسیدم دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته‌اند توی هال و قرآنی را که روی تاقچه بود برداشته‌اند و دارند وصیت‌نامه ستار را می‌خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید وصیت‌نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: خوابمان نمی‌آمد آمدیم کمی قرآن بخوانیم. لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: چی را از من پنهان می‌کنید؟ اینکه صمد شهید شده؟ قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه‌ام گذاشتم و گفتم: صمد شهید شده، می‌دانم».

و لحظات وداع واپسین که به‌شدت خواننده را به لحاظ احساسی با خود درگیر می‌کند.

«کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش، بقیه بدنش سالم‌سالم بود. می‌خندید و دندان‌های سفیدش برق می‌زد… کاش کسی نبود. کاش این جمعیت گریان و سیاهپوش دور و برمان نبودند. دلم می‌خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی‌اش را ببوسم. زیر لب گفتم: خداحافظ. همین».

 

حکایت دلدادگی و ایثار

حکایت دلدادگی و ایثار است. «دختر شینا» داستان دریادلانی که از خود گذشتند تا دیگران بمانند. قصه کسانی که چشم بر زندگی بستند و از حقوق حقه خود چشم پوشی کردند تا پرچم آزادگی و سرافرازی بر زمین نماند.

کتاب حاوی خاطرات شیرزنی است که دختر شینا بود و همسر ستار و مادر مهدی و خدیجه و معصومه و زهرا و سمیه. زنی آسمانی که پس از شهادت همسر، کودکانش را به ثمر رساند و با فراغ بال و خیالی آسوده به مرد محبوبش ملحق شد. خانم قدم‌خیر محمدی کنعان سال ۸۸ به سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر می‌پیوندد.

  • نویسنده : محسن محمدی
  • منبع خبر : ماهنامه سرو، شماره 25، بهمن و اسفند 1399