در ایران آزادگانی داریم که در زندان‌های رژیم بعث عراق نبودند و نامشان نیز در صلیب سرخ به ثبت نرسید. آنها در غائله کردستان به اسارت گروهک‌های کومله و دموکرات درآمدند و در شرایطی نگهداری شدند که متناسب با حداقل استانداردهای یک زندان یا یک اردوگاه نبود. در ادامه گفتگوی ماهنامه سرو با خاکپور که اسارت در 11 زندان حزب دموکرات را تجربه کرده است، می‌خوانید:

شما برای چه به کردستان رفتید و در آنجا مشغول انجام چه کاری بودید که به اسارت نیروهای دموکرات درآمدید؟ آیا نیروی نظامی و پاسدار بودید، یا اینکه شغل دیگری داشتید؟

من در سال ۵۶ به‌عنوان تکنسین استخدام شرکت مخابرات شدم. در جریان انقلاب، بچه‌های مخابرات نقش و حضور پر رنگی داشتند. من در مرکز تلفن قلهک کار می‌کردم و با انجمن اسلامی مرکز مخابرات میدان توپخانه که مسئولیتش با سیدمهدی موسوی بود، ارتباط داشتم. آنها ارتباطات بسیار خوبی داشتند و از قضایا و اتفاقات انقلاب، خبرهای دست اول داشتند.

پس از فرار شاه، مخابرات در اختیار نیروهای انقلابی و انجمن اسلامی قرار گرفت. انقلاب هم که به پیروزی رسید، فعالیت نیروهای مخابرات بیشتر شد. چند روز از پیروزی انقاب نگذشته بود که غائله کردستان به‌وجود آمد. گروهک‌های ضد انقلاب در شمال‌غرب کشور ناامنی به‌وجود آوردند و خواستار خودمختاری شدند. در بخش‌های دیگر از کشور نیز ناامنی‌هایی به‌وجود آمد.

 

شما چه زمانی به کردستان رفتید؟

من ۱۳ خرداد سال ۵۹ به کردستان رفتم.

 

به‌عنوان چه نیرویی به آنجا رفتید؟

من به‌عنوان نیروی جهادی مخابرات به کردستان رفتم. انجمن اسلامی مخابرات به مرکز جهادی تبدیل شد که اقدامات سازندگی انجام می‌داد. در روزهای یازدهم و دوازدهم خرداد با سیدمهدی موسوی تماس گرفتیم و جویای وضعیت کردستان شدیم که او گفت نیاز به نیروی فنی داریم.

کومله و دموکرات در مرحله دوم اشغال شهرهای کردستان، مراکز مخابراتی را هدف قرار داده بودند و ارتباطات تلفنی و مخابراتی بین شهرها و درون شهرها قطع شده بود. ما به کردستان رفتیم تا ارتباطات را مجدد برقرار کنیم.

 

چند نفر از تهران به کردستان اعزام شدید؟

حدود ۷۰ نفر از بچه‌های فنی مخابرات به کردستان اعزام شدیم که بسیاری از آنها، نوبه‌ای عوض می‌شدند.

 

در مخابرات کردستان، نیروهای بومی نبودند؟

تعدادشان کم بود. البته تعدادی از پیشمرگه‌های کُرد که توسط شهید بروجردی ساماندهی شده بودند، در مخابرات سنندج و برخی از شهرهای کردستان حضور داشتند.

 

پس از حضور در کردستان، کجا مستقر شدید؟

با یک فروند هواپیمای سی ۱۳۰ به سنندج رفتیم و در مخابرات آن شهر مستقر شدیم. هواپیما پس از اینکه ما را به مقصد رساند، بدون اینکه موتورها را خاموش کند به تهران بازگشت. من در مرکز مخابرات سنندج مشغول به فعالیت شدم. اولین اقدامی که انجام دادیم، برقراری ارتباطات درون‌شهری بود. دو سه باری برای مرخصی به تهران برگشتم که آخرین مأموریتم از نیمه شهریور ۵۹ آغاز شد.

در یکی از روزها، یکی از دکل‎های ارتباطی در نزدیکی کامیاران توسط نیروهای ضد انقلاب منهدم و ارتباطات در کردستان مختل شد. سیدمهدی موسوی به بندرعباس رفت تا قطعه مورد نیاز را به منطقه بیاورد. جمعی از کارگران، تکنسین‌ها و مهندس‌ها نیز راهی کامیاران شدند تا آن دکل را از نو بسازند.

من و سیدمهدی موسوی، خریدهایی از شهر انجام دادیم و به دیدار کارگران و تکنسین‌ها رفتیم. در راه برگشت، یک جرثقیل نیز با ما همراه شد تا به شهر برگردیم. ما در خودرویمان سه نفر بودیم. در آن هنگام نیروهای تأمین نیز رفته بودند. از ارتفاع که به پایین آمدیم، هوا تاریک شده بود.

در نزدیکی سنندج به افرادی برخورد کردیم که لباس پیشمرگان کُرد به تن داشتند. از ما خواستند از خودرو پیاده شویم. ابتدا تصور کردیم پیشمرگان مسلمان هستند، اما وقتی تجهیزات و رفتارشان را دیدیم، متوجه شدیم پیشمرگان دموکرات هستند. ما را دستگیر کردند، اما جرثقیل با سرعت فرار کرد و نتوانستند راننده‌اش را بگیرند. راننده خبر اسارت ما را به مخابرات رساند. ما را ابتدا به روستایی بردند که جهاد مخابرات ظهر آن روز در آنجا کار می‌کرد. سپس پس از ده پانزده کیلومتر پیاده‌روی، به جایی در یک روستا بردند که در نزدیکی آغل حیوانات بود. من از صبح آن روز بیدار و مشغول کار بودم و از چند روز پیش نیز درگیر یک بیماری شده بودم که البته مراحل بهبود را طی می‌کردم. وقتی به آنجا رسیدیم، بدنم خسته و کوفته بود.

در اولین صبح اسارت (روز ۲۷ شهریور ۱۳۵۹) ما را به روستای توریور در نزدیکی سنندج بردند. طیفور بطحایی مارکسیست که پیش از انقلاب قصد ربایش شاه و فرح را داشت نیز آنجا بود. او آن موقع یکی از اعضای حزب دموکرات بود. صحبت‌هایی در خصوص خودمختاری کردستان بیان کرد.

فردای آن روز ما را با پای پیاده به روستای تنگی‌سر بین سنندج و کامیاران بردند. دو اتاق خرابه که قبلاً مدرسه بود را زندان کرده بودند. آنجا اولین زندان من بود. تعدادی زندانی که سپاهی، ارتشی، جهادی و سرباز بودند نیز آنجا بودند. یکی از آنها مرتضی رحمانی موحد بود که در سال‎های ۹۷ تا ۱۴۰۱ سفیر ایران در ژاپن شد.

 

چه مدت در آن زندان بودید؟

حدود ۲ ماه و نیم در روستای تنگی‎‌سر زندانی بودیم. سپس ما را به زندانی در روستای شیان در شهرستان سنندج بردند.

 

چه غذاهایی به شما می‌دادند و رفتارشان چگونه بود؟

روزی یک وعده غذا به ما می‌دادند که آب‌نخود، کمی برنج یا غذای دیگری بود. نان را هم از روستایی‌ها می‌گرفتند و به ما می‌دادند. آشپزی را هم زندانی‌ها انجام می‌دادند. روستایی‎ها ناچار بودند با آنها همکاری کنند. یک نفر از روستایی‎ها به نام عمو سلمانی بود که اعتراض می‌کرد چرا ما را کتک می‎زنید و مورد ظلم قرار می دهید؟ او را بعدها اعدام کردند.

 

از زندانیان کسی را اعدام نکردند؟

در زندان‌های نخست خیر، اما در زندان‌های بعدی خیلی مورد آزار و اذیت قرار گرفتیم و عده‌ای را اعدام کردند.

 

چرا شما را به زندان شیان منتقل کردند؟

سیدمهدی موسوی، در زندان تنگه سری طرح فراری آماده کرد، اما لو رفت و موفق به فرار نشدیم. سپس به زندان شیان منتقل شدیم. زندان شیان ساختمان قدیمی یک مدرسه بود که ۲ اتاق داشت. ما زندانی‌ها در یک اتاق محبوس بودیم و خودشان در اتاق دیگر بودند. در آن زندان خیلی مورد آزار و اذیت قرار گرفتیم.

 

تعداد زندانی‌ها چند نفر بودند؟

در آنجا افرادی همچون مهندس یزدان‌پناه (رئیس تقسیم اراضی کردستان) و معاونش و چند نفر دیگر به ما اضافه شدند. دو سه نفر از پیشمرگه‌های کُرد نیز در زندان بودند. با حضور مهندس یزدان‌پناه، فضای زندان معنوی شد. او که قبل از انقلاب مبارز بود، مدام قرآن تلاوت می‌کرد و برای ما از آن کتاب آسمانی می‌گفت. در زندان شیان هم یک طرح فرار آماده شد که آن هم لو رفت.

 

طرحتان چه بود و چگونه لو رفت؟

طرحمان این بود که شبانه گونی‌های شن و ماسه پنجره را برداریم و فرار کنیم. یکی از زندانی‌ها طرح را لو داد. پس از اینکه طرح لو رفت، ما را فلک کردند. به‌گونه‌ای ما را زدند که وقتی راه رفتم، فکر کردم روی هوا هستم.

 

چند ماه در شیان بودید؟

حدود ۲ ماه در زندان شیان بودیم. صبح روز ۱۶ بهمن ۱۳۵۹ به ما گفتند آماده شوید تا به زندان مرکزی دوله‌تو برویم. می‌گفتند در آنجا همه چیز است و یک زندان مجهز همراه با امکانات رفاهی می‌باشد! در برف و سرما حرکت کردیم و پس از ۲۰ روز پیاده‌روی و چند بار زمین خوردن و بیهوشی، در روز ۵ اسفند به دوله‌تو رسیدیم.

 

در مسیر با مردم برخورد داشتید؟

بله؛ مردم به آنها می‌گفتند که چرا این افراد که برخی از آنها نیروهای جهاد و مخابرات هستند، دستگیر کردید؟ شهید یزدان‌پناه به طیفور بطحایی می‌گفت: اگر واقعاً راست می‌گویید که مردم با شما هستند، اسلحه‌تان را زمین بگذارید. او پاسخ داد: اگر اسلحه‌مان را زمین بگذاریم، مردم ما را تحویل نمی‌گیرند.

آنها مدعی بودند که وابسته نیستند و مستقل هستند، اما جنگ که آغاز شد، نشانه‌های بسیاری پدیدار گردید که آنها از سوی رژیم بعث عراق حمایت و پشتیبانی می‌شوند.

 

تا زمانی که به دولهتو منتقل شدید، توانستید ارتباطی با خانواده‌تان برقرار کنید؟

خیر؛ هیچ ارتباطی با صلیب سرخ و… نداشتیم. البته وعده می‌دادند که در دوله‌تو می‌توانید با خانواده‌هایتان ارتباط برقرار کنید، اما آنجا هم مانند سایر زندان‌هایشان بود و هیچ فرقی نداشت. وقتی به دوله‌تو رفتیم، زندانیان به‌دلیل وضعیت نامناسب آنجا به بیماری‌هایی مبتلا شدند. زندان دوله‌تو حدود ۸ اتاق داشت که قبلاً محل نگهداری حیوانات بود.

 

اتاق‌ها چند متری بود؟

هر اتاقی حدود ۱۰ متر بود و در هر اتاق تقریباً ۳۰ نفر بودیم که به سختی می‌نشستیم و می‌خوابیدیم.

 

در دوله‌تو چند نفر زندانی بودید؟

حدود ۲۰۰ نفر که از اقوام مختلف و از سازمان‌ها و اقشار گوناگون بودند، در آنجا زندانی بودند. مسئول زندان خواهرزاده قاسملو بود که او را سروان امید صدا می‌زدند. پدرش از ثروتمندهای منطقه اشنویه بود. او وقتی رمضانعلی (محمد) الهی را دید، سیلی محکمی به صورتش زد و گفت: دیگر از اینجا سالم بیرون نمی‌روی! رمضانعلی که از نیروهای جهاد سازندگی بود، یکبار در سال ۵۸ توسط دموکرات‌ها اسیر و به زندان دوله‌تو منتقل شد که چند ماه بعد آزاد شد.

 

شما نمی‌دانستید او قبلاً اسیر و در زندان دوله‌تو بوده است؟

خیر؛ البته یکی دو نفر از بچه‌ها می‌دانستند اما به ما چیزی نگفتند.

 

در بین زندانیان کسانی بودند که ابتدا با خودشان بوده و سپس جدا شده باشند؟

بله، چند نفری بودند؛ ازجمله پسر قاضی محمد. برخی از توده‌ای‌ها همچون مهندس کیخسروی نیز در زندان بودند. تعدادی از پیشمرگ‌های خودشان که تمرد کرده بودند نیز در زندان بودند. تعدادی از مسئولان زندان از نظامیان قبل از انقلاب بودند؛ مثلاً معاون سروان امید پیش از انقلاب افسر شهربانی بود.

 

طرحی برای فرار از آنجا نداشتید؟

موقعیت جغرافیایی زندان دوله‌تو برای فرار اصلاً مناسب نبود. زندان در نقطه صفر مرزی بود و هیچ مسیر و جاده‌ای برای دسترسی وجود نداشت.

در روز ۵ فروردین ۱۳۶۰، پنج نفر از کسانی‌که از کومه‌له فرار کرده بودند، به زندان آوردند. آنها که در آستانه اعدام بودند با حفر ۴۰ متر تونل به‌وسیله قاشق‌هایی که داشتند از زندان کومه‌له در آلواتان فرار کردند، اما در مسیر فرار به نیروهای دموکرات برخورد کرده و به اسارت آنها درآمدند. بر سر این زندانی‌ها یک درگیری بین کومه‌له و دموکرات هم به‌وجود آمده بود که دو نفر از زندانی‌ها شهید و تعدادی از نیروهای ضد انقلاب کشته شدند.

 

شما چگونه فهمیدید که دوله‌تو در نقطه صفر مرزی است؟

اول اینکه خودشان می‌گفتند. دوم اینکه از این زندان به آن زندان که می‌رفتیم، متوجه می‌شدیم که از کنار چه شهرها و روستاهایی در حال گذر هستیم و در کدام منطقه جغرافیایی قرار داریم.

 

ماجرای بمباران زندان دوله تو چه بود؟

در روز ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۰، حدود ساعت ۱۰ صبح از بیگاری برگشتیم. دقایقی برای هواخوری به محوطه زندان رفتیم که یکی از نگهبان‌ها سوت زد تا به داخل اتاق‌ها برویم. وارد اتاق‌ها که شدیم، صدای چند جنگنده آمد. هرچه نگهبان‌ها را صدا زدیم، کسی جواب نداد. جنگنده‌ها دیوار صوتی را شکستند. از روی زندان عبور کردند و ۵ دقیقه بعد برگشتند و چند بمب روی زندان ریختند. من از شدت انفجار روی بچه‌هایی که در اتاق بودند، پرت شدم. تمام فضای اتاق و زندان پر از گرد و خاک شده بود. همه فریاد می‌زدند. خودم را از کنار بچه‌ها و جنازه‌ها به بیرون از اتاق رساندم. صحنه غم‌انگیزی بود. بسیاری از بچه‌ها شهید شدند. پس از اینکه جنگنده‌های عراقی رفتند، سر و کله سروان امید و چند نفر از زندانبان‌ها پیدا شد. خودشان را ناراحت و سراسمیه نشان دادند تا بگویند ما بی‌اطلاع بودیم.

 

چند نفر شهید شدند؟

حدود نیمی از بچه‌ها شهید شدند. ۹۰ نفر زنده ماندیم که ما را از زندان خارج کردند و به جنگل و روستای داودآباد که در آن نزدیکی بود، بردند. در زندان داودآباد، یزدان‌پناه و یکی دو نفر دیگر را به بهانه آزادی بردند، اما به شهادت رساندند. یکی دو ماه بعد از آن روستا بیرون آمدیم و ما را به روستای گردنه بردند. در آنجا دو اتاق را که محل نگهداری اسب بود به زندان تبدیل کردند.

 

چرا عراق به آن زندان حمله کرد؟

هنوز هم نمی‌دانیم که چرا عراق به آن زندان حمله کرد، اما دموکرات‌ها بهانه خوبی پیدا کردند و گفتند اگر ما وابسته به عراق بودیم، زندانمان را بمباران نمی‌کردند.

 

شما نیز با خطر اعدام مواجه بودید؟

خطر بیشتر متوجه نیروهای نظامی – به‌خصوص پاسداران – بود. ما چون کارمند مخابرات بودیم، از این خطر به دور بودیم، اما چون چهره و روحیه مذهبی داشتیم، اذیت می‌شدیم.

 

تا چه زمانی در زندان گردنه بودید؟

تا مهر ۶۰ در آن زندان بودیم. در آن زندان بیش از ۱۰۰ نفر بودیم. یک اتوبوس حامل نظامیان ارتشی و سپاهی را گرفته بودند که سرنشینان آن را به زندان ما آوردند.

در آن برهه چون تعداد زندانیان زیاد شده بود، برخی از افرادی که سرباز بودند و وابستگی سازمانی نداشتند، آزاد کردند. سپس ما را به زندان آلواتان بردند. زندان آلواتان نزدیک رودخانه بود و من در آنجا شنا کردن آموختم. یکی از زندانیان که اسلامی نام داشت، یک روز گفت اینها من را شهید می‌کنند. به رودخانه رفت و غسل شهادت کرد. چند ساعت بعد دموکرات‌ها آمدند و او و چند نفر دیگر را صدا زدند و اعدام کردند.

 

اینکه گفته می‌شود زندانیان را مجبور می‌کردند تا قبر خودشان را بکنند، درست است؟

این کار را بیشتر کومه‌له انجام می‌داد. دموکرات هم البته گاهی این کار را انجام می‌داد. ابتدا فرد را مجبور به کندن قبر می‌کردند، بعد او را به داخل قبر می‌انداختند و زنده به گور می‌کردند.

در زندان آلواتان باز طرح فرار ریختیم و باز لو رفتیم و کتک خوردیم. متأسفانه در این زندان هم یکی ما را لو داد. اتفاق خوبی که در این زندان افتاد، این بود که من پس از دو سه سال موفق به دیدار با خانواده‌ام شدم. دموکرات‌ها گفتند به خانواده‌هایتان نامه بنویسید و ما امان می‌دهیم که آنها بیایند و شما را ببینند. هدف از آن دیدارها این بود که خانواده‌ها به دولت فشار بیاورند تا بین ما و زندانی‌های دموکرات مبادله صورت بگیرد. البته مادرم به من گفت که محکم و استوار باش.

در آنجا هم تعدادی از زندانی‌ها را به بهانه آزادی بردند و اعدام کردند. دو نفر هم که قصد فرار داشتند به محوطه زندان آوردند و به قدری آنها را شکنجه و اذیت کردند که به شهادت رسیدند. دیدن آن صحنه برای من خیلی دردآور بود، به حدی که بیهوش شدم. اتفاق تلخ دیگری که در آنجا رُخ داد، حضور یک زندانی زن بود. او را در کامیاران به اسارت گرفته بودند. دموکرات‌ها به قدری او را اذیت کردند و مورد تجاوز قرار دادند که روانی شد.

 

پس از آلواتان به کدام زندان رفتید؟

پس از آن ما را به زندانی بردند که در نزدیکی زندان دوله‌تو سابق بود. ۲۰ روز آنجا بودیم که ما را به روستایی در مرز بردند. در روز ۱۲ مهر ۱۳۶۱، ۱۷ نفر از بچه‌ها را شهید کردند. آن ۱۷ نفر پاسدار، ارتشی، بسیجی، جهادگر، پیشمرگه و… بودند که یکی از آنها آشپز زندان بود.

 

بالأخره چه زمانی و چگونه آزاد شدید؟

پس از آن زندان، ما را به یک زندان در روستای اشکان بردند که در نزدیکی پاسگاه اشکان بود. یکی از زندانی‌ها، قبل از انقلاب مسئول آن پاسگاه بود. او را هم اعدام کردند.

در آنجا زندانی‌ها دچار بیماری‌های شدید شدند و همگی اسهال خونی گرفتند. در بین زندانی‌ها چند نفر از حزب‌الدعوه عراق هم بودند که به اسارت دموکرات درآمده بودند. یکی از آنها به‌نام «شیخ جمیل» را به تازگی در ایام اربعین در کشور عراق پیدا کردیم.  از دی ۶۱ تا اردیبهشت ۶۲ در زندان اشکان بودیم. پس از آن برای نخستین‌بار ما را به داخل خاک عراق بردند و در زندان روستای گناو مستقر کردند. در آبان ۶۲ عملیات والفجر ۴ در منطقه شمال‌غرب کشور اجرا شد و رزمندگان توانستند با عقب راندن دشمن بعثی و گروهک‌های ضدانقلاب، زندان را به تسلط خود درآورند و ما را آزاد کنند.

پس از اینکه از زندان آزاد شدم، به خواستگاری همسر شهید پیچک رفتم. خطبه عقدمان را امام خمینی (ره) خواند و سپس به‌عنوان بسیجی و پاسدار در جبهه‌های جنگ حضور پیدا کردم.

  • نویسنده : محمدحسن جعفری
  • منبع خبر : ماهنامه سرو، شماره 58، دی‌ماه 1402