درباره دستگيري خود توسط ساواك توضيحاتي را داديد، گويا شما با فريب ساواك در سال ۵۰ از كشور گريختيد. در اين مورد توضيح بفرماييد؟
در آن زمان براي جلوگيري از تزاحم فعاليتهاي ساواك و شهرباني و ساير نيروهاي امنيتي كميتهاي مشترك به نام «كميته ضد خرابكاري» تشكيل شده بود. در مقابل آن نيروهاي سياسي جهت هماهنگي عمليات و عدم تداخل آنها كميتهاي بهوجود آمده بود. اين كميته شامل حزبالله و ساير گروهها بود. در اين جريانات بسياري از اعضای سازمان مجاهدين خلق با دامي كه آن زمان برايشان گذاشته بودند، دستگير شدند و با عمليات حزبالله رئيس كميته ضد خرابكاري بهنام سرتيپ طاهري ترور شد.
اين واقعه براي رژيم گران تمام شد و بهدنبال دستگيري عاملان آن بودند. آن زمان من در زندان بودم و آنها به اين نتيجه رسيدند كه حزبالله عامل اين عمليات بوده است. تصور ميكردند كه با آزادي من ميتوانند دوستاني كه با من در ارتباطند را دستگير كنند. زماني كه من آزاد شدم، به همه پيغام دادم سراغ من نيايند. زيرا كه تحتنظر هستم. نيروهاي ساواك هر روز سراغ من ميآمدند و از من پرسوجو ميكردند مخصوصاً در مورد برادر خانمم كه در حزبالله بود و در اين ترور دست داشت. چند روز خانه ما و او محاصره بود ولي به نتيجهاي نرسيدند. ناچار دوباره مرا به كميته بردند و رئيس آنجا كه از اين موضوع بسيار عصباني بود، داروهايي را كه مصرف ميكرد به من نشان داد و تهديدهاي بسياري كرد ولي دوباره من را آزاد كردند. آن زمان احتمال نزديك شدن محمد عباسي به خودم را كه فراري بود ميدادم و به همين خاطر تصميم ديگري گرفتم.
روز بعد با تغيير قيافه و لباس و با داروي سيانور از تهران خودم را به اصفهان رساندم. بعد از آنجا به همراه تعدادي از دوستان كه پيشنهاد دادند با آنها به بندرعباس بروم و از طريق قايق به دوبي فرار كنم، به سمت بندرعباس حركت كردم. از آنجا قصد سوار شدن به قايق را داشتم ولي بندر پر از ساواكي بود. به همين خاطر شبانه پياده از پليسراه بندرعباس گذشتم از آنجا با ماشيني باري به سمت كرمان حركت كردم. در ميانه راه در قهوهخانه سوار اتوبوس كرمان شدم و نزديك غروب به كرمان رسيدم. شب را در همان ترمينال خوابيدم و فردا با تهيه بليت زاهدان، به آنجا رسيدم. شب را در هتلي كه يك افغاني در آن كار ميكرد روي تختي خوابيدم و قبل از اينكه رئيس هتل بيايد و مدارك بخواهد، پولي به آن افغاني دادم و از آنجا رفتم.
روي نقشه از شمال شرقي زاهدان نزديكترين راه به مرز پاكستان ۴۰ كيلومتر فاصله داشت كه بعد از ۳۶ ساعت پيادهروي به آنجا رسيدم. از آنجا كه مرز بشدت كنترل ميشد از راههاي پر پيچ و خم كوهها با تشنگي بسيار دو روزي را گذراندم و به جاده اصلي برگشتم، متوجه شدم كه از مرز عبور كردم. كنار جاده سوار ماشين شدم. آن پاكستاني كه حال مرا خراب ديد سر و صورتم را شست ولي بنا به تجربه خود به من آب نداد، تا چندكيلومتر بعد كه چند نارنگي يافت و من با خوردن آنها نجات يافتم.
جنابعالي در اولين مجمع و جلسات حزب جمهوري اسلامي حضور يافتيد جلساتي كه بسياري از افراد مطرح سياسي نظير قطبزاده، بنيصدر و… كه بعضاً متضاد هم بودند، شركت داشتيد. آيا از شما براي عضويت در حزب دعوت شده بود و اگر اينچنين بود چرا اين دعوت را نپذيرفتيد؟
همانطور كه عرض كردم ارتباط بنده با شهيد بهشتي به مركز تحقيقاتي كه در محله ما بود برميگشت، بعد از تشكيل سپاه، بنده در خدمت آقاي موسوي اردبيلي درس كفايه را ميخواندم. با آقاي بهشتي هم در ارتباط بودم و در مورد حزب بحث ميكرديم. مثلاً ازآنجاييكه اختلافات پيشآمده بود و اشخاص مختلف مواضع و ديدگاههاي متفاوتي داشتند. روزي به شهيد بهشتي گفتم شما مواضع حزب را مشخص كنيد و بعد از آن افراد را جذب كنيد. ايشان قبول كردند و بعد از چند وقتي به من گفتند بخشي از مواضع حزب آماده شده است و شما مطالعه كنيد.
آن زمان من دائماً در كردستان و سيستان و جاهاي عملياتي ديگر بودم ولي آقاي منصوري و بجنوردي كه از حزب ملل با آنها همراه بودم با توجه به حضور در تهران در جلسات حزب شركت ميكردند. زماني كه تهران بودم به حزب سر ميزدم و با آقاي بادامچيان كه در زندان با وي آشنا شده بودم و ساير دوستان در مورد مسائل مختلف صحبت ميكردم، ولي هيچگاه براي عضويت در حزب جمهوري دعوت رسمي از من نشد فقط يكبار آقاي موسوي اردبيلي گفت كه نام شما را براي حزب فرستاديم اما من پيگير اين موضوع نشدم و تمام رابطه ما با دوستان بر اساس همان روابط دوستانه قديمي بود.
روابط شما با بنیصدر از چه زماني آغاز شد؟ گويا اين روابط به دوران حضور شما در اروپا باز ميگردد؟
درست ميگوييد، زماني كه اروپا رفتم، در آنجا عربي و قرآن را در انجمنهاي اسلامي آموزش ميدادم. در آنجا شاخههايي از نهضت آزادي و جبهه ملي در انجمنهاي اسامي اروپا وجود داشتند و نشرياتي نيز از سوي اينها چاپ ميشد. آقاي بنيصدر نشريه «راه ما» را منتشر ميكرد و شعار «راه ما راه مصدق» را مطرح ميكرد.
من را از آنجايي كه با پاسپورت پاكستاني سفر كرده بودم در اروپا نميشناختند و حتي به جلسات انجمنهاي اسامي دعوت هم نميشدم. اما در مقابل بنيصدر بسيار شناخته شده بود و حتي اين گروهها را رهبري نيز ميكرد. من در يكي از همين جلسات با آقاي بنيصدر آشنا شدم و اعتراض خود را نسبت به شعار اين نشريه ابراز داشتم و گفتم: شما به جاي «راه ما راه مصدق»، بگو ييد «راه ما راه محمد (ص)» زيرا ما مسلمان هستيم كه او هم در ظاهر پذيرفت. همچنين در آن زمان سازمان مجاهدين خلق كتابهايي به نام شناخت و اقتصاد منتشر كرده بود، بنيصدر به توصيه من همراه برخي ديگر، كتابهايي در اين زمينه و در پاسخ به مجاهدين خلق نوشت.
البته واقعيت امر را ميخواهم با روايتي از انجيل شرح دهم. نقل شده است كه به حضرت مسيح (ع) اعتراض شد كه چرا شما هميشه با فاحشهها و انسانهاي بدكار نشست و برخاست ميكنيد؟ او در جواب گفت كه چوپان با گله در حال حركت در مسير كاري ندارد بلكه به دنبال گوسالهاي ميرود كه از گله جدا شده است تا گم نشود و گرگها او را نخورند. هدف من هم از اينكه با اينها نشست برخاست ميكردم همين بود، به اميد اينكه آنها را هدايت كنم و به راه برگردانم. بنابراين نقش ما در هدايت بنیصدر و ديگران در اروپا بود. درحالیکه همان زمان همه از بنیصدر حمايت ميكردند زيرا او آخوندزاده و مورد تأیید حوزه علميه بود و از وجوهات شرعي استفاده ميكرد. درحالیکه او وجوهات را براي تبليغ مصدق صرف ميكرد. ولي هيچكس از من كه زندان رفته بودم و شعار اسلامي ميدادم حمايتي نميكرد. رابطه بين ما خوب نبود. زماني هم كه آقاي رجايي كابينه خود را تشكيل داد براي انتخاب وزير خارجه اختلافات بسياري بين او و بنیصدر وجود داشت، شهيد رجايي شش نفر را كه من نيز جزو آنها بودم معرفي كرد ولي بنیصدر بههیچوجه قبول نكرد.
ماجراي انتخاب شما براي فرماندهي سپاه پاسداران چگونه بود؟
همانگونه كه در آییننامه سپاه آمده بود بايد بعد از ششماه، شورای فرماندهي از طريق انتخابات مشخص شود. در فضاي جديد براي اجراي امور اداري سپاه، پرسنلي شامل روابط عمومي، تداركات و اطلاعات بود. پرسنلی سپاه توسط انجمن اسلامي دانشجويان خارج از كشور اداره ميشد و با واحد عمليات سپاه در رقابت بودند. اين رقابت از آنجايي ايجاد شد كه پرسنلي سپاه از نيروهاي عمليات ايراد ميگرفت. ولي پرسنلي سپاه بعد از ششماه در نامهاي از بنيصدر كه فرمانده كل قوا بود خواست تا انتخابات سراسري برگزار نشود، اين درخواست از آن رو بود كه آنها معتقد بودند كه برخي داراي هواداران بسيار هستند و با اين انتخابات تبديل به يك اسطوره خواهند شد و در صورت برگزاري انتخابات
حتماً اينها انتخاب خواهند شد، لذا پیشنهاد دادند كه خود شما عدهاي از فرماندهان را انتخاب كنيد و آنها فرمانده جديد را انتخاب كنند. به همين خاطر بنيصدر روزي به فرماندهي سپاه آمد. درحاليكه من در جبههها بودم، وي انتخابات را به شيوه خود برگزار كرد. در اين انتخابات عدهاي به جلالالدين فارسي و گروهي به دوزدوزاني و برخي هم به غرضي رأي دادند اما من بيشترين آراء را بدست آوردم و بدينترتيب به عنوان فرمانده سپاه انتخاب شدم. اما بنيصدر در حكم خود اينگونه نوشت كه من ابوشريف را بهعنوان فرمانده سپاه انتخاب ميكنم. بعد من از بنيصدر خواستم تا حكمي براي بنده با عنوان انتخاب من براي فرماندهي سپاه از طريق انتخابات بنويسد ولي نپذيرفت و گفت همان حكمي را كه دادم كافي است. بنابراين من به خدمت امام رفتم و عرض كردم كه اين حكم آقاي بنيصدر، حكم ضعيف و سستي است و من نميتوانم با اين كار كنم زيرا برخي اختلافات بنيصدر با ساير مسئولان به سپاه هم كشيده خواهد شد.
من گفتم اگر شما اين حكم را تأیید كنيد من كار را ادامه ميدهم والا حكم را نميپذيرم. امام حكم را تأیید ولي امضای آن را به فردا موكول كردند. روز بعد قصد داشتم خدمت امام بروم تا حكم را امضاء فرمايند، اما حاج احمد آقا اين اجازه را به من نداد. بدينترتيب امام حكم را تأیید نكردند و من هم استعفاء دادم. پس از آن افراد مختلفي ازجمله آقاي دوزدوزاني انتخاب شدند ولي ازآنجاييكه شوراي فرماندهي سپاه كسي را براي رهبري جبههها نداشت چارت سازماني را تغيير داد و جاي فرماندهي عمليات را پايين آورد و پرسنلي را ارتقاء بخشيد و آیتالله خامنهاي را بهعنوان فرماندهي سپاه منصوب كردند. از من هم خواستند تا مسئول پاسخگويي به جبههها باشم كه من قبول نكردم و بعد از سه ماه با معرفي من مرتضي رضايي كه فرمانده سپاه تهران بود با حكم بنيصدر و تأیید امام فرمانده سپاه شد.
پس فرماندهي خود در آن دوره كوتاه را قبول نداريد؟
من فقط يك ماه از بنيصدر حكم گرفتم و به دنبال تأیید امام بودم ولي آن را نپذيرفتم، به غير از آن باقي زمان را هم مسئوليتي نداشتم.
اما شما در استعفاءنامهتان علت استعفاء را كارشكنيها و اختلافات اعلام كرده بوديد؟
كارشكني آن بود كه برخي از فرماندهان سپاه بنيصدر را قبول نداشتند و من با حكم او فرمانده بودم. علاوه بر اين در كل كشور هم اختلافات بسياري بود. تا جايي كه امام به بنيصدر، رجايي و برخي ديگر از سياسيون دستور داد تا سخنراني نكنند. شورايي هم براي نظارت بر آنها تعيين كردند. اين اختلافات در درون سپاه تا جايي پيش رفت كه حقوق پاسداران و بسيجيها را با تهمتهايي مثل مكتبي نبودن نميدادند و عملياتها را تضعيف ميكردند.
شما در دورهاي كه بنيصدر بهعنوان رئيسجمهور در كشور حضور داشت در مسائل سياسي يا نظامي با وي اختلافنظري داشتيد؟
وقتي ايشان به عنوان رئيسجمهور معرفي شد ما در بسياري مسائل اختلاف داشتيم من همواره سعي كرده بودم كه نظرات خودم را ابراز دارم و ديدگاههايم را به آقاي بهشتي و منتظري و ساير افراد در مورد مسائل مختلف ازجمله بگير و ببندهايي كه آن زمان صورت ميگرفت و به انقلاب ضربه ميزد ابراز داشته بودم. با آقاي بنيصدر هم در مواردي دچار اختلافنظر بوديم.
ممكن است كمي مصداقيتر بفرماييد؟
هرچند در حال حاضر نميتوانم بهطور مفصل شرح دهم ولي بارها تأکید ميكردم كه اختلاف درون رژيم باعث تضعيف آن ميشود. همچنين در انتخابات مجلس كشاكش بسياري براي انتخاب نماينده تهران بود كه عقيده داشتم بايد مذهبيها با هم ائتلاف كنند تا چپيها و جبهه مليها در انتخابات پيروز نشوند و در اين راستا از نمايندگان حزب جمهوري اسلامي و بنيصدر را به منزلم دعوت كردم تا به توافق برسند و متحد شوند كه آقاي شاهآبادي از جامعه روحانيت مبارز و آقاي بادامچيان از طرف حزب جمهوري اسلامي آمده بودند.
همچنين در جلسات شوراي عالي دفاع به عنوان نماينده آن شورا در جبهه غرب منصوب شده بودم و ازآنجاييكه جنگ آغاز شده بود از من هم خواستند تا براي هماهنگي نيروهاي بسيج و سپاه و ارتش در غرب كمك كنم. ما طرحهايي را داشتيم تا از غرب به بغداد نزديك شويم كه در جلسات شوراي عالي دفاع مطرح ميكرديم و در اولين عمليات هم كه در غرب صورت گرفت ۲۰۰ نفر را اسير كرديم. اما عين لفظ آقاي بنيصدر است كه گفت: «شما ميخواهيد با اين كارهايتان قهرمان باشيد».
بنده به عنوان كسي كه هيچگاه با كسي رابطه حزبي نداشتم و قصدم اين بود تا اجازه ندهم انقلاب ضربه بخورد با همه گروهها و اشخاص داخل نظام ارتباط داشتم تا اينها با هم درگير نشوند و نظام تضعيف نشود.
پس دغدغه شما در آن زمان وحدت بوده است؟
بله، دقيقاً.
شما مدتي هم به عنوان نماينده شوراي عالي دفاع در غرب كشور بوديد كه آنجا هم به فاصله كوتاهي، به هر صورت كنار رفتيد يا كنار گذاشته شديد، آيا اين موضوع با عزل بني صدر ارتباطي داشت؟
نه، هرچند بر اساس عقيده ما كه خداوند ميفرمايد: «و اذا جائهم امر من امر و بالحاو الامر مهن» مسائلي كه به امنيت جامعه مربوط ميشود و باعث خطر براي جامعه يا روحيه افراد جامعه ميشود نبايد در ملأعام به مردم عادي گفت و اينگونه اخبار را بايد به پيامبر يا وليامر كه به اعتقاد ما همان ولي فقيه است بايد گفت. در غرب كشورهم گروههاي سياسي مشغول فعاليت بودند و متأسفانه قبل از انقلاب گروههاي چپ و راست همگي بر ضد شاه فعاليت ميكردند همه اينها معتقد بودند تا سرنگوني حكومت شاه بايد با ساير گروهها متحد و همراه شوند و تاكتيك آنها چنين بود كه در آن زمان با مسلمانان متحد ميشويم تا شاه را فراري دهيم.
متأسفانه اين منطق بعد از انقلاب به دست گروههاي سياسي افتاده و به عنوان گروههاي درون نظام شناخته ميشدند. ولي قصد داشتند به نوبت باقي گروهها را سرنگون كنند و امور را خود به دست بگيرند. اين كارها حتي به جبهههاي جنگ نيز كشيد كه بنيصدر به همين خاطر به من رسماً گفت كه ميخواهي با اين كارهايت قهرمان شوي. حتي برخي از اين گروههاي سياسي كه نميخواهم نام آنها را ببرم در سپاه هم نفوذ كردند و ايجاد مشكل كردند. ازجمله اين مشكلات، ازآنجاييكه در غرب به موفقيتهايي رسيده بوديم قصد تضعيف آنجا را داشتند تا از اين طريق بگويند ابوشريف كاري نميكند. ما اين موضوع را به آقاي رجايي گفتيم و او دستور پرداخت مبلغي را براي حقوق بسيجيان داد. اما باز هم اختلافات بسياري در كشور بود و اين كشمكشها باعث كنار رفتن من شد.
برخي از فرماندهان ازجمله شهيد داود کريمي كه معتقد به عمليات از سمت جبهه غرب بودند نيز از سپاه حذف شدند، آيا ماجراي شما نيز نظير همان رويداد است؟
نه، موضوع شهيد كريمي به اين موضوع مربوط نيست. استعفاي من بهخاطر ندادن حقوق بسيجيان بود. بعد آيتالله خامنهاي اصرار كردند كه بمانم ولي با توجه به استمرار مشكلات من قبول نكردم.
و از سپاه جدا شديد؟
نه. من از فرماندهي سپاه استعفاء داده بودم به عنوان يك نيروي داوطلب به جبهه رفته بودم و از سوي شوراي عالي دفاع به عنوان نماينده در غرب انتخاب شدم و مسئوليت هماهنگي نيروهاي ارتش و سپاه و بسيج را داشتم و عملاً ديگر نيروي سپاه نبودم.
علت اينكه بعد از آن به وزارت خارجه رفتيد و در پاكستان مشغول شديد چه بود؟
ميدانيد كه در زمان رژيم پهلوي من با فرار از ايران چند سالي را در پاكستان بودم و در مدارس ديني آنجا درس خوانده بودم و با مردم آنجا آشنا بودم. انسان ميتواند در پاكستان زندگي ارزاني را داشته باشد. خب بعد از استعفاء از نمايندگي شوراي عالي دفاع من قصد داشتم به شغل اصليام كه معلمي بود برگردم و دوباره تدريس را ادامه دهم، اما دوستان مخالفت كردند و گفتند كه براي نظام بسيار بد است كه ابوشريف با اين همه تجربه، معلمي كند و باید پستي را قبول كنيد. من نپذيرفتم تا اينكه يكي از دوستان با صراحت به من گفت يا سفارت يا زندان بايد بروي، زيرا شما شخصي نيستيد كه بيكار بنشينيد و ممكن است دوباره سپاهي تشكيل دهيد و باعث ايجاد مشكل شوي. ولي من هرچه گفتم من قصد معلمي دارم نپذيرفتند تا اينكه خدمت امام رفتم و به او گفتم كه من نميخواهم به سفارت بروم و ايشان با عطوفت به شانه من زد و گفت پسرم سفارت براي تو خوب است برو!
مهمترين اقدام شما در پاكستان چه بود و دولت حاكم و گروههاي سياسي تا چه ميزان براي شما مشكل ايجاد كردند؟
ازآنجاييكه با پاكستان آشنايي كافي داشتم، زماني كه به آنجا رفتم انقلاب اسلامي بر مردم پاكستان تأثیر گذاشته بود. ولي از سوي نيروهاي سعودي و آمریکا سعي ميشد تا عليه انقلاب اسلامي ايران در كشورهاي همسايه تبليغ كنند تا انقلاب به ديگر نقاط سرايت نكند. به همين خاطر بين شيعيان و اهل سنت جنگ به راه ميانداختند. براي مثال در محله كراچي مسجد شيعيان را آتش ميزدند و آنها را تحريك ميكردند تا شيعيان هم به اقدامات متقابل دست بزنند.
يعني جنگ فرقهاي؟
بله، من ميدانستم كه انگليسيها آنجا نزديك ۲۰۰ سال حكمراني كرده بودند و سياست تفرقه بينداز و حكومت كن را دنبال ميكنند. سعي ما اين بود كه جلوي اين توطئهها را بگيريم و از سران شيعه كه قصد حمله به مسجد اهل سنت را داشتند در كراچي دعوت كرديم و با آنها گفتگو كرديم و از آنها خواستيم كه از مراجع تقليدشان در اين مورد استفتاء كنند. آن زمان شيعيان پاكستان یا مقلد آقاي خويي، شيرازي و يا امام خميني بودند اما خواستند تا از امام استفتاء شود و تلگرافي را به دفتر امام فرستاديم و امام پاسخ دادند كه شيعيان خود را كنترل كنند و اين كار را انجام ندهند. اين فتوای امام مؤثر بود و آنها از اين كار صرفنظر كردند.
كار ما در پاكستان اين بود كه سعي كنيم در سايه وحدت و امنيت افكار انقلاب اسلامي را در كشورهاي ديگر پيش ببريم ولي با جنگ و كشمكش اين مسائل طبيعتاً پيش نميرفت. به همين خاطر مشهور بود كه من آنجا نمازهايم را در مساجد مختلف اهل سنت بهجا ميآوردم و امام جماعت آنها از اينكه سفير ايران پشت سرشان نماز خوانده است افتخار ميكردند. بدينترتيب با آنها نشست و برخاست ميكرديم، آنها نيز از من در مورد علت جنگ با عراق ميپرسيدند چرا كه صدام و سعوديها تبليغ ميكردند كه جنگ عراق با ايران جنگ مسلمانان و آتشپرستان است و حتي در اين رابطه كتابهاي متعدد و قطوري هم چاپ كرده بودند كه آتشپرستي در حال گسترش به سمت خليج فارس است. در مسجدي به نام لعل در اسلامآباد كه نمازجمعه هم برگزار ميشود، روحاني اهل سنت بعد از نماز عشاء مردم را به پيروي از اسلام ناب سعوديها دعوت ميكرد و اسلام آتشپرستان ايراني را دروغين ميناميد. من حين صحبتهايش دوبار گفتم كه آقا در ايران حكومت آتشپرستي نيست حكومت اسلامي است. بعد از آن در گوشش گفتند كه او سفير ايران است و صحبتهايت را عوض كن. بعد از سخنرانيش به او گفتم كه اين حرفهايي كه ميزنيد صحيح نيست كه او گفت كه شما مهمان هستيد و ما با مهمان بحث نميكنيم. جالب اين است كه خواهرزاده همان پيش نماز كه بعد از مرگ وي جانشيناش شده امروز به همراه من راهي ايران شده است.
خلاصه كار ما در پاكستان اين بود كه اهل سنت را جذب انقلاب اسلامي ميكرديم و از طريق شركت در جمعهاي آنها انقلاب اسلامي و رهبري آن را مطابق سنت ميديدند زيرا سفير ايران هميشه در نماز جماعت آنها حضور دارد و كارهايش را بر اساس آموزهها و سنتهاي اسلامي تنظيم ميكرد.
- نویسنده : محمد رحمانی



Wednesday, 29 October , 2025