قسمت قبل
در اقامتگاه «تل ابیض»
بعد از اینکه آن دو قاچاقچی ترک راه را به ما نشان دادند، با اندک کوله باری که داشتیم، به راه افتادیم. روز ورودم به سرزمین شام را خوب به یاد میآورم: «سحرگاه جمعه بود».
گروه ما ۵ نفره بود. نیم ساعتی که راه رفتیم، همراهانم خسته و عصبی شده بودند، هوا خیلی سرد بود .. سوز بدی داشت .. زمین بخاطر بارندگی برف و باران خیس و لغزنده بود .. گِلی که به کفش هایمان چسبیده بود، قدم برداشتن را سخت می کرد. دوست الجزایریم می گفت: «ابو زکریا، بخدا دیگه نمی تونم، یه قدم بردارم» .. اما من اینقدر خوشحال بودم که هیچ چیز نمی توانست، مرا خسته و عصبی کند.
سعی کردم، با حمل ساکش به او کمک کنم. چند کیلومتری که رفتیم، به نوار مرزی بین سوریه و ترکیه رسیدیم که با دیواری از سیمخاردار از هم جدا میشد. سعی کردیم، از زیر سیمهای خاردار رد شویم، اما نشد. به همین دلیل راهی جز عبور از بالای سیمها نبود.
به هر زحمتی بود، راهی پیدا کردیم و از آن و مانع سیمخاردار دیگر هم رد شدیم. حالا دیگر پای به سرزمین شام گذاشته بودیم. به یاد خوابی که قبل از سفر دیده بودم افتادم. حالا دیگر خوابم، تعبیر شده بود. بعد به یاد مادرم، دوستانم و بچههای محله افتادم، به خودم گفتم، در اولین فرصت با آنها تماس میگیرم و خبر رسیدنم را به آنها خواهم داد.
هرچه به روشناییها نزدیک میشدیم، صدای سگها بیشتر و نزدیکتر میشد، اما آنقدر خسته بودیم که آن سگها نیز نمیتوانستند، ما را از حرکت و رساندن هرچه سریعتر خود به یکی از آن روشناییها که خانههای یکی از روستاهای مرزی سوریه بود، باز دارند.
به اولین خانه که رسیدیم، در زدیم. ساعت ۳ بامداد بود، سوز بسیار سردی که می وزید، صورت هایمان را قرمز کرده بود، دیگر حس و رمقی برای دوستانم نمانده بود. دو جوان در را باز کرده و به سرعت ما را به داخل خانه برده و با افرادی از داعش تماس گرفتند.
یک ساعت بعد، دو نفر از عناصر داعش با یک خودرو به سراغ ما آمدند. سوار خودرو شدیم و راه شمال سوریه را پیش گرفتیم، در راه به آن دو جوان نگاه میکردم، سر تا مسلح بودند.
یکی از آنها موهایش بلند بود. با دیدن موهایش و سلاحهایی که به خود آویزان کرده بود، به یاد فیلمهای داعش افتادم که پیش از سفرم به شام میدیدم. از خوشحالی نفس عمیقی کشیدم و به خود گفتم: «بالاخره به چیزی که میخواستم، رسیدم».
نیم ساعتی در راه بودیم، برای رسیدن به شهر «تل ابیض» از ایستهای بازرسی متعددی عبور کردیم. از نحوه تعامل و برخورد آنها با یکدیگر شگفتزده بودم. بیشترین کلمهای که مورد استفاده قرار میگرفت، واژه «برادر» بود.
احساس میکردم، آنها بهترین جنگجویان روی زمین هستند. بیمحابا به آنها نگاه میکردم و با دیدن آنها لبخند میزدم. افتخار میکردم که در میان مجاهدینی هستم که دنیا را به وحشت انداخته بودند.
دوست داشتم با آنها صحبت کنم، اما کمحرف بودند. به یکی از آنها گفتم: «برادر چرا نقاب به صورت زدی»؟ با لهجهای سوری گفت: «همینجوری» و ساکت شد.
صبحگاه بود که در مرکز تل ابیض بودیم و پس از بررسی مدارک و تأیید صحت آنها بهعنوان نیروی داعش پذیرفته شده بودیم. صفحه فیسبوکم را باز کردم و این کلمات را نوشتم: «الحمدلله پس از تحمل سختیهای بسیار پای به سرزمین خلافت گذاشته و هم اکنون در آن به سر میبرم».
از وقتی با دوست الجزایریم، آشنا شدم، مرتب به شوخی به من میگفت: «الان میرم خودمو منفجر کنم»، منظورش انجام عملیات انتحاری بود. از وقتی وارد تل ابیض شده بودیم، دوست الجزایریم، لب به سیگار نزده بود.
به همراه دیگر چیزها، پاکتهای سیگارش را هم تحویل داده بود. در مناطق تحت تصرف داعش کشیدن سیگار ممنوع بود و کسانی که این قانون را نقض میکردند، به درجات مختلف بر اساس نوع اتهام و فرد متهم و منطقه ارتکاب جرم مجازات میشدند.
یکی از برادران با سخنانی کوتاه به خوش آمد گفت و سپس یکی دیگر از برادران که نقاب زده بود، با لهجهای سوری از ما خواهش کرد، اجازه بازرسی بدنی را به او بدهیم.
حین بازرسی جز پول نقد، همه چیز ما را گرفتند، تمام مدارک، مستندات، تلفن همراه و غیره. پس از پایان بازرسی، یکی از برادران پرسید: «چی دوست دارید»؟ منظورش غذا، تعویض لباس، حمام، استراحت و غیره بود.
شوخی دوست الجزایریم که داد زده بود: «میخوام منفجرشم» سکوت را شکست و همه را به خنده انداخت، حتی برادرانی که نقاب زده بودند، نیز میخندیدند. این تعامل برادرانه، بدون خشونت و با ملاطفت نهایت آرزوی من بود. به خود میگفتم، خدا را شکر که از برخوردهای خشونتآمیزی که تاکنون در دورتموند با من شده بود یا دیده بودم، راحت شدم.
در آن زمان، روزی نبود که دهها مهاجر وارد مناطق داعش نشوند. اقامتگاهها و مهمانسراهایی که داعش تدارک دیده بود، رونق بسیاری داشتند و هر روز پذیرای گروهی از چندین کشور از جمله تونس بودند.
تونسیها جای خاصی در میان مهاجران داشتند. موضوعی که خیلی زود توجه حلقه نزدیک به البغدادی را به خود جلب کرد. بر اساس گزارشهای رسمی حدود ۳ هزار تونسی به داعش ملحق شده و این سوال را ایجاد کرده بودند که دلیل این همه استقبال بین جوانان تونسی چه می تواند، باشد.
روز بعد، مسئول اقامتگاه یا «امیر اقامتگاه» با تکتک ما خصوصی دیدار کرد و طی این دیدار نیمساعته سؤالاتی را از ما درباره سوابق کاری، تخصص، پیشینه خانوادگی و اجتماعی انجام داد.
این دیدارها با دیگر مسئولان یا امرای داعش طی ۱۰ روزی که در اقامتگاه مستقر بودیم، تکرار شد. در آن زمان داعش می خواست، نیازهای اداری، امنیتی وغیره خود را در مناطق تحت تصرفش با اطلاع از مهارت و شغل و توانایی مهاجران تامین کند.
شب که شد، امیر اقامتگاه با چند نفر که علاوه بر نقاب، پوشش یکدست مشکی داشتند و به انواع سلاحها مجهز بودند، نزد ما آمد و توضیح داد که توسط این افراد بازجویی نهایی میشویم که منظورش بازجویی اعتقادی و فکری بود.
برخلاف ظاهر این افراد که در نگاه اول در فرد وحشت ایجاد میکردند، من ترسی از آنها نداشتم. با اینکه این بازجویی که به «تزکیه» معروف بود، بسیار سخت و دقیق انجام میشد، اما چون از خودم اطمینان داشتم، آسودهخاطر بودم.
نوبت به من رسید. وارد اتاق شدم و کنار یکی از آن سه مرد نقابپوش نشستم. یکی بازجویی میکرد، یکی یادداشت برمیداشت و سومی نزدیک به درب اتاق نگهبانی میداد.
با لهجه سوری از من سؤالاتی درباره نحوه سفر، دلیل سفر، شخص معرف و ضامنم، اعتقادات خود و خانوادهام، دیدگاهم به جهاد و مبارزه و داعش و خلافت اسلامی و سرکردگان و شخصیتهایی که در داعش میشناختم و غیره کرد، همه سؤالات حول محور دین و مذهب بود.
در پایان هم پرسید که دوست دارم، در چه طیف کار جهادی شرکت کنم، انتحاری، نفوذی یا غیره؟ بیتأمل گفتم که دوست دارم، در رده مجاهد باشم و توضیح دادم که هنوز نتوانستهام، موضوع انجام عملیات انتحاری را هضم کنم.
همچنین توضیح دادم که حتی قبل از ملحق شدنم به داعش به این عملیات ها با ترس و تردید نگاه میکردم و دوست نداشتم و هنوز هم دوست ندارم، به این ترتیب بمیرم. من میگفتم و او صحبتهایم، را ثبت میکرد.
اقامتگاه تل ابیض، ساختمان بزرگ یا اتاقهای متعدد بود که در خود دهها مهاجر از کشورهای مختلف از چین و کشورهای آسیای مرکزی گرفته تا اتباع کشورهای مختلف عربی و اروپایی و حتی از صحرای بزرگ آفریقا را دربر میگرفت و با اینکه در آنجا تمام نیازهای ما تأمین میشد و کموکسری وجود نداشت و فقط ۱۰ روز بود، اما بر من بسیار سخت گذشت.
با دوستانم در رقه تماس گرفتم و از آنها خواستم، مرا از اینجا خارج کنند. مهاجران تونسی نهتنها در تمام نقاط رقه حضور داشتند، بلکه در چندین منطقه اکثریت را تشکیل داده و این مناطق به نام آنها شناخته شده بود، مثل «مسجد الفردوس» در مرکز رقه که به مسجد تونسیها و کافه «الخطاب» حوالی میدان النعیم شهر رقه که به قهوهخانه تونسیها معروف شده بود.
حضور گسترده تونسیها در رقه موجب شده بود، آنها روی برخی از دوایر امنیتی و نظامی و اداری داعش در این شهر نامهای تونسی بگذارند، مثلا دایره تسلیحات داعش در رقه را محله «التضامن» و گاراژ «البولمر» که اتوبوسها و مینیبوسهای خط رقه – دیرالزور و رقه – البوکمال کار میکردند، را «ترمینال باب علیوه» که نام یک ترمینال مسافربری در تونس است، نامگذاری کرده بودند.
اگر بگویم، مهاجران تونسی در شهر رقه حتی از مهاجران کشورهای آسیای میانه بیشتر بودند، دروغ نگفتهام. هرجا در رقه میرفتی با یک تونسی برخورد میکردی. اتفاقاً در این شهر بود که با خواننده رپ تونسی «مروان الدویری» ملقب به «امینو» ملاقات کردم. پیوستنش به داعش جنجال بزرگی در تونس به راه انداخته بود. اولینبار او را در یکی از سالنهای ورزشی و تفریحی شهر رقه دیدم. با او دست دادم و گفتم که از طرفدارانش بودم. دیدارهایی که تکرار شدند.
در یکی از این دیدارها گفت که قصد انجام عملیات انتحاری را دارد. او را به این عملیات تشویق نکردم، چون از این نوع مرگ میترسم. تصور میکنم، صحبتهایم در او تأثیر داشت و او پس از انصراف از این عملیات، به کار در رادیو «البیان» وابسته به دفتر رسانههای داعش مشغول شد که برای استان رقه پخش میشد.
«کمال زروق»، از شخصیتهای دیگری بود که با او در رقه ملاقات کردم. زروق، از جمله شخصیتهای برجسته و بارز گروه تکفیری «انصار الشریعه» تونس شمرده میشد، گروهی که با داعش بیعت کرد و شاخه داعش در تونس شناخته شد.
زروق آنگونه که در مسجد منطقه «جبل الاحمر» تونس گرامی داشته میشد، در رقه مورد توجه قرار نمیگرفت. سرانجام هم در شرایطی مبهم کشته شد. چون گفته میشود، نیروهای امنیتی داعش بهخاطر اختلافاتش با زروق، محل اقامت وی در رقه را به اطلاع نیروهای ائتلاف بینالمللی اطلاع داد تا در بمباران هوایی آن منطقه کشته شود.
- منبع خبر : https://www.mashreghnews.ir


Wednesday, 29 October , 2025