مهری حامد ناجی (دبیر جغرافیا مدارس دخترانه شهر تبریز) که در ایام جنگ تحمیلی، در شهر میانه مشغول به تحصیل بوده است، در این خاطره، به ماجرای بمباران دبیرستان دخترانه زینبیه این شهر در جریان جنگ شهرها پرداخته است.

دانشجوي ورودي ۶۵ تربيت معلم خديجه كبري «ميانه» بودم. براي اولين‌بار بود كه از جمع خانواده جدا مي‌شدم و به زندگي جمعي جديدي در كنار هم‌سالان خود مي‌پيوستم. يك سال در شهري غريب و با دوستاني جديد. … نزديك امتحانات ترم اول، براي بازديد جمعي از مجلس شوراي اسلامي به تهران رفتيم. سال ۶۵ سال اوج جنگ و بمباران شهرهاي بزرگ مثل تهران، تبريز و اصفهان بود و توجه روي شهر كوچكي چون ميانه كمتر بود. حتي به‌خاطر دارم هر آخر هفته، تهيه بليط براي آمدن از تبريز به ميانه، مشكل بود. چون عده زيادي از مردم تبريز، براي

در امان ماندن از بمباران، به ميانه مي‌رفتند.

بعد از برگشتن از تهران، براي اينكه بتوانم به امتحانات ترم برسم، ماندن در خوابگاه را به رفتن به تبريز ترجيح دادم و چون وسايل ارتباطي مانند امروز به سهولت در دسترس نبود، براي اطلاع دادن به خانواده‌ام، به مركز مخابرات ميانه كه در يكي از ميدان‌هاي اصلي شهر قرار داشت، رفتم. ميانه شهر كوچكي بود و تربيت معلم تا مخابرات، فاصله چنداني نداشت.

مشتريان پروپا قرص مخابرات هم سربازان بودند و ما دانشجويان تربيت معلم. در كيوسك‌هاي سکه‌اي خارج از ساختمان مخابرات، به نوبت ايستاديم.

عصر روز ۱۱ بهمن بود. سربازي كه جلوتر از من ايستاده بود، نوبتش را به من داد. من بعد از تمام شدن صحبتم، از باجه تلفن خارج شدم و به داخل ساختمان مخابرات رفتم تا با ديگر دوستانم به خوابگاه برگرديم كه ناگهان با انفجاري مهيب و وحشتناك، ساختمان مخابرات تكان خورد و شيشه‌هاي آن فرو ريخت. تمام كساني كه در مخابرات بودند، هر كدام در جايي، زير نيمكت‌ها، ميز و… پناه گرفتند. من گيج و منگ دور خودم مي‌چرخيدم و نمي‌دانستم چه بايد بكنم. حتي به‌جاي پناه گرفتن، ناشيانه بيرون دويدم. ميگي سياه‌رنگ را ديدم كه به قدري پايين آمده بود كه حتي مي‌شد خلبانش را ديد. پس از چند لحظه، ميگ عراقي به سرعت اوج گرفت و دور شد. در همين لحظه، چشمم به باجه تلفني افتاد كه چند لحظه قبل در آن بودم؛ با گوشي تلفن آويزان و شيشه‌هاي خردشده و قطرات خون؛ و از آن سرباز هم خبري نبود.

غباري غليظ مانند مه همه‌جا را گرفته بود و چشم چشم را نمي‌ديد. به طرف خوابگاه دويدم. تازه آنجا بود كه فهميدم هدف هواپيما ساختمان بلند مخابرات بوده اما راكت ميگ عراقي به حمامي كه نقطه مقابل مخابرات بوده، اصابت كرده است.

خدا مي‌داند آن شب را تا صبح در هواي سرد بهمن‌ماه در حياط مركز چگونه گذرانديم. كسي انديشه رفتن به خوابگاه را نداشت. تا صبح كشيك داديم. صبح در سر كلاس درس، به‌جاي درس خواندن، صحبت از جنگ بود و تاكتيك‌هاي دشمن و اينكه اگر بار ديگر ميگ‌هاي عراقي آمدند چه بايد كرد كه ناگهان وضعيت قرمز اعلام شد. رئيس مركز، خانم شاه‌محمدي كه خدا حفظش كند، مدير باتدبيري بود. گفت بلافاصله پرچم را از حياط مركز پايين

بياورند. كلاس‌ها را تعطيل و دانشجويان محلي را مرخص كرد تا به منازل خود بروند و به ما كه از شهرهاي ديگر استان در آنجا مانده بوديم، گفت در يك جا متمركز نشويم و به‌صورت پراكنده، در نقاط امن پناه بگيريم تا اگر ساختمان مركز هدف قرار گرفت، تلفات به حداقل برسد و كسي هم در حياط نماند.

در آن لحظات بحراني و سرنوشت‌ساز، من با دوستم كه از جلفا آمده بود، براي برداشتن كيف‌هايمان به خوابگاه كه در طبقه دوم قرار داشت، رفتيم. اتاق ما درست انتهاي راهرو بود. درست در لحظه‌اي كه مي‌خواستيم برگرديم، صداي گوش‌خراش ميگ‌هاي عراقي را كه لحظه به لحظه نزديك‌تر مي‌شدند، شنيديم. هر دو وحشت كرده بوديم و قدرت حركت نداشتيم. بلند شدم كه به طرف حياط بدوم، ولي پاهايم تحمل وزنم را نداشت و به زمين افتادم. سفير مرگ با صداي گوش‌خراش و مهيبش، لحظه به لحظه نزديك‌تر مي‌شد. حتي زمان هم از حركت ايستاده بود. من و دوستم درحالي‌كه همديگر را بغل كرده بوديم و چشم‌هايمان را بسته بوديم، فرياد مي‌كشيديم و هر لحظه انتظار مرگ داشتيم. با شنيدن صداي انفجارهايي از نزديك و دور شدن ميگ‌هاي عراقي، كم‌كم به خود آمديم. به طرف پايين (طبقه اول) رفتيم. چند دقيقه بعد، از بلندگوي مركز اعلام كردند كه هرچه سريع‌تر محل را ترك كنيد و به شهرهاي خود بازگرديد.

همه به سرعت به طرف ترمينال كه نزديك تربيت معلم بود، دويديم. ولي آنجا ببيشتر شبيه خانه ارواح بود تا ترمينال. شيشه‌هاي اتوبوس‌هاي مسافربري شكسته بود و كسي در آنجا حضور نداشت. به ناچار به سمت جاده اصلي ميانه – تبريز رفتيم. دود غليظي را ديديم كه از سمت دبيرستان زينبيه به هوا بلند شد. همه مردم شهر از كوچك و بزرگ و پير و جوان، به سمت نقطه‌اي نامعلوم در حال دويدن بودند. هر كس به خيال خود مي‌خواست جان خودش را نجات دهد. گويي قيامت كبري برپا شده بود. كسي، ديگري را نمي‌شناخت. همه در حال فرار بودند. ما هم حدود ده پانزده نفري مي‌شديم كه جلوي اتوبوسي را كه به سمت تبريز مي‌رفت، گرفتيم و چون در اتوبوس جا نبود، تا تبريز كف اتوبوس نشستيم. من حتي قدرت فكر  كردن هم نداشتم و تنها هدفم اين بود كه به خانه پدري‌ام برگردم، چون فكر مي‌كردم تنها نقطه امن شهر تبريز، خانه خودمان است.

… قبل از آن، از جنگ چيزي نمي‌دانستم. فقط اخبار آن را از راديو و تلويزيون مي‌شنيدم و مي‌ديدم. گاه‌گداري هم صداي آژير قرمز و هر از گاهي صداي انفجارهاي پراكنده و ضدهوايي را. خدا رحمت كند پدرم را كه در آن زمان تا آخرين لحظات بمباران شهر تبريز خانه را ترك نكرد. باغچه خانه را كنده بود و خاك‌هاي آن را درون گوني ريخته بود. با اين گوني‌ها، سقفي روي باغچه كوچك حياط خان همان درست كرده بود. هر وقت وضعيت قرمز مي‌شد، به درون اين پناهگاه كوچك خانگي مي‌رفتيم و تا اعلام وضعيت سفيد در همان جا مي‌مانديم. در محله ما (خيابان حافظ) و در كوچه‌مان، چند خانواده بيشتر نمانده بودند. بقيه براي حفظ جان خود، به روستاها و شهرستان‌هاي اطراف رفته بودند. با همه اين احوال، من باز هم نمي‌دانستم كه جنگ يعني چه. ولي در ميانه، جنگ نابرابر و وحشيانه و هجوم دشمن را به يكباره ديدم. آن‌وقت بود كه دانستم، جنگ يعني ويراني، يعني مرگ، يعني نيستي، يعني ترس و وحشت و كشتار ناجوانمردانه دانش‌آموزان بي‌پناه و…

به تبريز كه رسيديم، فقط دلم مي‌خواست هرچه سريع‌تر خود را به خانه برسانم و تا پايان جنگ، در همان سنگري كه پدرم درست كرده بود، بمانم. درست لحظه‌اي كه به خانه رسيدم، دوباره وضعيت قرمز بود و همه درون سنگر كوچك خانه بودند. در آنجا بود كه فهميدم پدرم براي پيدا كردن من (چه زنده و چه مُرده)، به ميانه رفته است. تا دو ماه به ميانه نرفتيم. از آن زمان به بعد، هر وقت كه در تبريز وضعيت قرمز اعلام مي‌شد، اولين كسي كه به درون پناهگاه خانگي شيرجه مي‌رفت، من بودم.

بعد از عيد كه جنگ شهرها تا حدودي فروكش كرده بود، به ميانه بازگشتم. معمولاً بعد از تعطيلات نوروزي هم بايد شاد و خوشحال مي‌بوديم، ولي اين خوشي جاي خود را به غم و اندوهي بي‌پايان داده بود. من و ديگر دانشجويان و مدرسان مركز و اهالي شهر، همه ماتم‌زده بوديم. حتي باور نداشتيم كه طي يكي دو ماه گذشته، اين همه بلا و مصيبت بر سر اين شهر آمده باشد. حتي روي تخته سياه كلاسمان در مركز، اين شعر نوشته شده بود:

ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه

هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه

و من به ياد شعري افتادم كه در اولين شب ورودم به خوابگاه در مهرماه ۶۵ روي ديوار نوشته شده بود:

احساس غريبي مكن اينجا كه رسيدي

اين كلبه ناچيز تعلق به تو دارد

اين جسم من از خاك است، هم خاك شود روزي

اين خط من از ديوار، هم پاك شود روزي

هر كس كه مرا ديد، اين خط مرا خواند

شايد كه كند يادي، افسرده شود روزي

و به راستي كه همه ما افسرده بوديم. هفته اول را فقط با مرور اتفاقاتي كه افتاده بود، گذرانديم.

در اواخر ارديبهشت ماه ۶۷، براي شركت در مسابقه نهج‌البلاغه، به ساختمان آموزش‌وپرورش ميانه رفته بوديم. در انتهاي سالن، وسايل درهم و برهمي كه روي زمين ريخته شده بود، توجهم را به خود جلب كرد. وقتي نزديك‌تر رفتم، ديدم كه اشياي به‌جا مانده از فاجعه دبيرستان زينبيه را آنجا جمع كرده‌اند. تعدادي كيف و كتاب و دفتر و مقنعه و چادر خونين و سوخته. گويي تك‌تك اين اشياء زبان باز كرده و آن واقعه هولناك را بازگو مي‌كردند و از مظلوميت و معصوميت دانش‌آموزان بي‌گناهي مي‌گفتند كه خودشان هم نمي‌دانستند به كدامين گناه رفتند!

ياد و خاطره شهداي دبيرستان زينبيه گرامي باد.

  • نویسنده : مهری حامد ناجی
  • منبع خبر : فصلنامه رشد آموزش تاريخ، دوره دوازدهم، شماره 1، پاييز 1389، صص 44-46.