تاریخ ایران در اواخر دوران قاجار با بحران عظیمی روبرو شد که حاصل به‌هم‌ریختگی‌های داخلی و دخالت‌های خارجی بود. وقوع انقلاب مشروطه که درصدد بود نظام نوینی را جایگزینِ نظام ایلیاتی چند صد ساله کند، از همان آغاز با مخالفت‌های زیادی روبرو شد. روی کار آمدن محمدعلی شاه کار را بر مشروطه‌خواهان سخت‌تر کرد. تا آنکه با به توپ بستن مجلس بساط مشروطه اول برچیده شد. آنچه که در پی می‌آید، یادداشت‌های شیخ محمدرحیم لیوانی از اهالی استرآباد است که به رویدادهایی نظیر وقوع انقلاب مشروطه و به توپ بستن مجلس اول می‌پردازد.

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین. الحمدالله الذی خلقنا لمعرفته و جعل اکرمنا اتقینا حثاً لعبادته و اختارمنا رسلاً اولاء الی ارادته ثم الصلاة و السلام علی اشرف خلقة و اکرم بریته محمد و آله الاطیاب و اوصیائه الانجاب سیما وصیه و خلیفة.

و بعد چنین گوید این بندۀ شرمندۀ خادم شرع مطهر حضرت خاتم‌الانبیاء دربان و فرمانبردار ولی‌امر روحی‌فداه محمدرحیم لیوانی ابن مرحوم حاجی میرزابابا ابن مرحوم کربلایی هاشم ابن مرحوم کربلایی علی عسکری باوی از اولاد مرحوم ملک‌عسکر باوی لیوانی که او از احفاد مرحوم باو ابن شاپور ابن کیوس ابن قباد است که جمع کثیری از دوستان و آشنایان از این حدود و بلاد دیگر حتی طهران پایتخت فعلی ایران درخواست نمودند که من هم مانند دیگران کتابی بنویسم، یادگاری باشد. این است که شروع نمودم به نوشتن این مختصر که دارای همه‌گونه مطالب مهمه باشد اما چون تقاضای اکثر بلکه کل سیاسیون نوشتن چگونگی پیدایش مشروطه بود لهذا در لیله پنجشنبه ششم ماه شریف رجب ۱۳۷۶ مطابق با هجدهم بهمن‌ماه ۱۳۳۵ شروع نمودم به نوشتن آن به نحو اختصار. نهایت تمام شهودات و علمیات شخص خودم است نه مسموعات و ظنیات.

بنابراین لازم است مقدمة این جمله نوشته شود که نگارنده در سنه یکهزار و سیصد هجری به دنیا آمدم. مرحوم والدم وادارم نمود برای تحصیل علوم دینیه در سنه یکهزار و سیصد و یازده رفتم در اشرف (بهشهر فعلی)، مدرسه مرحوم آخوند ملاصفرعلی. تا دوازده آنجا بودم. در سنه سیزده رفتم استرآباد (گرگان فعلی)، مدرسه صالحیه و بدان سال قتل ناصرالدین شاه روی داد. سنه سیزده و چهارده مجدداً اشرف در همان مدرس با برکت مشغول بودم. سنه پانزدهم آمدم استرآباد مدرسه دارالشفاء. از سطح فقه و اصول بی‌نیاز شدم. هوای تحصیل طهران به سرم افتاد. مرحوم والد هم راضی شد. در اواخر ماه رجب سال یکهزار و سیصد و بیست و سه هجری از ساری با قاطر لنگ سید آب سردکی به طهران حرکت، شب چهاردهم ماه شعبان وارد کاروانسرای ضرابی شدیم. صبح رفتم به طرف مدرسه. دست قدرت مرا برد به مدرسه حکیم هاشم، معروف به مدرسه نادرشاه قدیم. بدون هیچ سابقه از پله‌های دهلیزی بالا رفتم برخوردم به مرحوم حاجی سید ابراهیم ابرسجی استرآبادی که از فضلاء برجسته بود. و در همان دم پله بالایی حجره داشت. تنها کانهُ منتظر من بود. بدون سابقه هر دو مسرور شدیم. رفتم اثاثیه را بار قاطر کرده با سید مکاری آمدیم مدرسه. رفتم حمام نظافت. شب نیمه شعبان مرحوم مظفرالدین شاه جشن مفصلی داشت جلوی شمس‌العماره، به تماشا حاضر شدیم. روزش را هم به دیدن علماء اعلام رفتیم. بعد رفتیم منزل سادات اخوی که محل تجمع تمام طبقات بود.

چون شاه از فرنگستان آمده بود، جنگ هفت لشکری در «دوشان‌تپه» برپاشد. آن هم  تماشایی بود. با رفقا رفتیم. در آن جنگ نمایشی مرحوم امیراعظم، رستم عصر، فاتح شد. ماه رمضان آمد. درس‌های رسمی تعطیل شد. استاد فقه و اصول من مرحوم آقا شیخ باقر قمی بود. استاد معقولم مرحوم حاجی شیخ علی نوری و ریاضیات، مرحوم حاجی میرزا سیدمحمد فاطمی قمی (قدس‌الله‌ارواحهم) بودند. تمام در مدرسه خان مروی. روزها در مسجد شاه به حاجی سید ابوالقاسم، امام جمعه اقتداء می‌کردیم. من میل داشتم منبر وعاظ معروف را درک کنم، این است که همه را شناختم. آن دوره مطالب وعاظ علمیه داشت بهترین منبرها و شیرین‌تر منبر مرحوم حاجی شیخ عباسعلی قزوینی بود که جامع همه‌گونه علمیات و بیانش هم سحرآمیز بود؛ نیامد مثلش. امروز هرچه هستند طفل دبستان اویند. لکن شهرت سیدجمال همدانی اسدآبادی زبان‌زد عموم شد. سبک منبرش سیاسی بود. قرآن کوچک چاپ [ناخوانا] از بغلش بیرون آورده آیاتی مانند «وشاورهم فی الامر فاذا عزمت فتوکل علی الله»، «انما المومنون اخوة» «وامرهم شوری بینهم» و نظائرها را مطرح می‌کرد. در ضمن می‌رساند که عُمال دولت و حکومت‌ها ظلم می‌کنند. لازم است ملت از دولت مجلس معدلت بخواهند که جلوگیری از ظلم مأمورین و حکام بشود. همه منبرهایش اینطور بود. این حرف‌ها به مذاق همه طبقات سازگار بود، غیر از دربار شاهی، آن هم نه همه، بلکه بعضی موافق این حرف ها بودند، آن هم روی اصل حسد به رنجی [؟] که جمیع بشر خصوص ملت نادان ایران است. اختلاف دربار شدت گرفت.

این اوقات دو مرد کاری کافی زمام دارند: مرحوم عین‌الدوله، صدراعظم مقتدر با عزم جدیست و مرحوم علاءالدوله، حاکم بی‌نظیر تهران است. این دو رجل سیاستمدار کاردان متفقاً کارها را اداره می‌کردند؛ با این همه آنچه خداوند بخواهد می‌شود و نه بنده. ماه مبارک رمضان تمام شد. استاد کارها را روبراه کرد به اینطور، سیدی که تاجر متنفذی بود، معامله قندی انجام داد برخلاف قراردادی علاءالدوله. چون نرخ قند از طرف علاءالدوله پوطی هفت قران تعیین شده بود سید مذکور پوتی هشت قران معامله کرد. علاءالدوله مطلع شد، سید را احضار کرد. سید هم اقرار کرد. فوراً او را به چوب علاءالدوله بست. چون دارالحکومه نزدیک مدرسه ما بود، فوراً از قضیه خبردار شدیم. این خبر منتشر شد. بازارها بسته شد. تمام تجار و کسبه در مسجد شاه تجمع نمودند. تا عصری همه بزرگان علماء اعلام را حاضر کردند، حتی مرحوم حاجی شیخ فضل‌الله نوری که محل جلوسش طرف غربی صحن مسجد وصل به دیوار بود. مغرب شد؛ علماء هر که در جای خود مشغول نماز شدند. عموم خلق به مرحوم حاجی سید ابوالقاسم امام جمعه اقتدا کردند. من هم در صف اول، پهلوی امام، طرف راستش که ثوابش بیشتر است، اقتداء کردم. نماز تمام شد. ناطقین و وعاظ رفتند روی منبر، من‌جمله مرحوم معتضدالاسلام استرآبادی (نورالله مرقده) که آن زمان جوان و رشید بود. نطق‌هایی کردند در زمینه بدی ظلم. به طوری کلی موضوع چوب و حبس سید بالخصوص و اهانت مرتکبین عموماً و خصوصاً.

بعد از همه مرحوم سید جمال اسدآبادی همدانی رفت منبر شروع کرد به نطق. این شب هم سیم شوال سنه ۱۳۲۳ است. سر سخن را برگرداند به موضوع چوب سید. بنای فحاشی را گذاشت. آنچه توانست به علاءالدوله و عین‌الدوله گفت؛ مخصوصاً به سبیل‌های عین‌الدوله جسارت کرد. بعد شروع کرد به توهین شاه، ختم نمود به اهانت سبیل‌هایش. اینجا بود که از طرف درب شرقی مسجد صداهای مهیب بلند شد. فریاد از مردم بلند شد که شاه توپ فرستاده مردم را به توپ ببندد. همه خلق که مسجد را پر بودند فوراً به زحمت از دو درب دیگر فرار کردند. ما هم با عده[ای] از رفقای مدرسه صدر از همه دیرتر بیرون رفتیم. داخل مدرسه صدر شدیم. طلاب مدرسه صدر برجسته‌ترین طلاب بودند. متهورین چماق‌های مخصوصی که داشتند، گرفته، به عزم جدال از مدرسه بیرون آمدند. من هم بودم. آمدیم در مسجد را بسته دیدیم. معلوم شد اینها حیله بود که از طرف کسان امام جمعه برای فرار مردم مسجد به‌کار بردند. البته به دستور دربار شاهی توپی وجود نداشت. آدم‎های امام جمعه کرهایی [؟] که در همان طرف نصب بود برای تطهیر مسجد به حرکت درآوردند. خیلی حقه غریبی بود. نتیجه مطلوبة آنها که فرار مردم بود حاصل شد. ولی اینها کجا می‌توانند در مقابل تقدیر الهی مقاومت کنند زیرا که «العبد یدبر و الله یقدر» خلاصه آنکه عموم خلق شروع کردند به فحش امام جمعه، حتی خیال هجوم به خانه‌اش را داشتند. ممکن نشد، زیرا که مستحفظ داشت.

فردای آن شب معلوم شد تمام تجار و کسبه حتی اکثر علماء به رهبری مرحومین آقا سید عبدالله بهبهانی و میرزامحمد طباطبایی رفتند به حضرت عبدالعظیم شهر ری فعلی متحصن شدند. کم‌کم معلمین کلمه مجلس معدلت را گوشزد عموم می‌کردند به حدی که همه مردم مقصد عمده خود را تقاضای مجلس معدلت قرار دادند. از طرف دربار شاهی وسائطی فرستادند که علماء و عموم مردم مراجعت کنند به شهر؛ قبول نشد. امیربهادر را مأمور کردند شاید به قوه قهریه آنها را برگرداند؛ فایده نداشت. تحصن طولانی شد. مصادف شد با سرمای زمستان. آخرالامر امیراعظم را به حکومت حضرت عبدالعظیم نصب کردند؛ چون این مرد جامع کمالات و محاسن معاشرت و نیت خیر داشت، توانست کار را موافق تقدیر انجام دهد. حکم مجلس معدلت را از شاه گرفت، آورد خواند؛ مورد تحسین و تمجید عموم واقع شد. عموماً با یک شکوه بی‌سابقه و سرود وارد شهر طهران [شد.] امیراعظم همه علماء و متحصنین را برد حضور شاه، مورد الطاف شاهانه واقع شدند. شخص امیراعظم بی حد مورد توجه و لطف واقع شد. شاه انگشتر دست خودش را که خیلی قیمت داشت به او داد. عین‌الدوله مانع شد. شاه اعتنا نکرد. این مطلب را امیراعظم برایم گفت. اگر بخواهم همه جزئیات را بنویسم کتاب بزرگی می‌شود. فهرست مانند بهتر است.

دولت و ملت به فکر مجلس معدلت شدند. در دربار شاهی تشکیل یافت؛ البته محدود و مختصر. فقط از پایتخت عده[ای] را انتخاب کردند تحت رهبری بعضی علماء، مخصوصاً مرحومین آقا سید عبدالله بهبهانی و آقای میرزا سید محمد طباطبایی. به فکر نوشتن قانون و اصلاحات شدند. هنوز داخل عملیاتی نشدند. اینجا لازم است اشاره کنم که بدون هیچ علتی کم‌کم بغض و عداوت شدیدی میانه دو دسته شهر طهران به‌عنوان طرفداری دولت و ملت تولید شد؛ خصوصاً قزاق‌ها و طلاب. لکن نوع مردم از منشأ بی‌خبرند الا قلیلی که فهمیدند دو عامل قوی از جانب دو دولت رقیب قوی سراً مشغول کارند به منظور رسیدن به مقاصد خودشان؛ که هر دو بر ضرر کشور ایران قدم برمی‌دارند. نهایت وطن‌دوست و دین‎‌دار در میان این عمال ایرانی وطن‌فروش وجود نداشت. مردم ساده‌لوحی را به عناوینی اغفال می‌کردند. خلاصه این دو دسته مانند دو دشمن مادرزادی در کمین بودند؛ تا اینکه سیدی از طلاب مدرسه کاظمیه برای حمایت از یک نفر دکاندار بازارچه نایب‌السلطنه که مورد اهانت قزاق‌ها واقع شده بود هدف گلوله شده، فوراً تلف می‌شود. این خبر منتشر شد؛ بازار بسته شد. مردم در مسجد جامع ازدهام کردند. پیراهن خونی سید در مسجد نصب شد. موجب شدت کینه‌های نهفته گردید. مسجد جامع محل تحصن شد. مرحوم سپهسالار ولی‌خان تنکابنی از طرف دولت مأمور خواباندن غائله و حفظ انتظامات شد. از مذاکرات طرفین نتیجه مطلوبه حاصل نشد. تحصن طولانی شد. روز جمعه ازدهام زیادتر شد.

مرحوم بهبهانی رفت منبر، مطالبی بیان کرد. در خاتمه رساند که این کار برحسب مراد ما انجام نمی‌شود خطر زیاد است؛ تمام خلق از مسجد خارج شوند. من شخصاً حاضرم یا احقاق شود یا خونم را در این راه بریزم. سینه خودش را برهنه کرد. چون نزدیک منبر بودم همه مطالب را می‌دیدم. این هنگام دسته سینه‌زن‌های ترک‌ها مانند روز عاشورا وارد شدند. سخن مرحوم سید قطع شد. دسته و تمام جمعیت از طرف درب چهار سوق بزرگ بیرون رفتند. من آمدم طرف مدرسه خودم. زیاده از نیم ساعت فاصله نشد که حاجی سید نجف گلوگاهی آمد. دیدم عمامه ندارد، کفش ندارد، عبایش پاره شده، درصورتی‌که دو ساعت سه ساعت قبل برایش درس گفته بودم. کتابش در حجره من بود. با هم رفتیم مسجد. فعلاً به این حال برگشت. از چگونگی سژال کردم. گفت: دسته سینه‌زن وارد چهارسوق شد، سربازهای مستحفظ شلیک کردند. گفتم: هوایی بود یا مردم هم کشته شدند؟ جواب داد: مردم مثل برگ خزان روی زمین ریختند. این حادثه سبب شد که علماء و جمعی از تجار رفتند به طرف قم متحصن شدند. در طهران هم عُمال بعضی از دول در تکاپوی شدند. در نتیجه همه طرفداران مجلس معدلت را دلالت به سفارتخانه دولت انگلیس کردند. برای طلاب هر مدرسه چادر جداگانه برپا کردند. چادر طلاب مدرسه ما سمت جنوب وصل به سفارتخانه بود. نهار و شام عموم متحصنین ظاهراً از طرف تجار مانند مرحوم حاجی حسین آقای امین‌الضرب و دیگران تأمین می‎شد. رسل و رسایل زیاد شد میان دربار و متحصنین. مذاکرات به طول انجامید. عین‌الدوله صدراعظم سرسخت زیر بار مقاصد ملت نمی‌رود.

در یکی از روزها نزدیک غروب نائب سفیر انگلیس به‌عنوان احوال‌پرسی از متحصنین از تمام چادرها سرکشی کرد. اول مرتبه آمد نزد چادر ما. بعد از احوال‌پرسی گفت من از شاه برای شما مشروطه می‌گیرم. این دفعه اول است که کلمه مشروطه به گوش‌ها برخورد. کسی نمی‌فهمید معنی آن را، الا قلیلی. صبح را تمام مردم دعوت کردند که سفیر می‌خواهد فوائد مشروطه را برای شما بیان کنند. تمام حاضر شدند همان شخص بنا کرد چگونگی مشروطه و منافع آن را بیان کردن. رساند که مملکت شما را مشروطه مثل بهشت می‌کند. کلامش به این جمله رسید؛ یک مرتبه صدای تمام جمعیت حتی خودم که ما مشروطه می‎خواهیم بلند شد. این خبر به دربار شاهی رسید. مسلماً عین‌الدوله هرگز زیر بار چنین امری نمی‌‎رود. جداً او و عده[ای] مانند امیربهادر مخالفت کردند. اما این کلمه مشروطه از یک سرچشمه ظاهر شد که سیاست دنیا مانند یک سرنخ باریک در دست کارگردانان آنها است تا زمینه کار را درست نکنند و جامه عمل به او قبلاً نپوشانند بر زبان جاری نمی‌کنند. چانچه مکرر و مشدد دیده شد؛ حتی امروز که مردم جهان قدری از خواب غفلت بیدار شدند و عقاید استعمارطلبی دولت انگلیس را فهمیدند و اینکه تمام انقلابات و خونریزی‌ها و گرفتاری‌ها و بدبختی‌های روی زمین از ناحیه آنها است، باز هم نمی‌توانند از زیر مهمیز سیاست آنها خارج شوند؛ حتی دولت‌های بزرگ که همه و همه باید مطیع نقشه آنها باشند، در زیر پرده‌های مختلفه بنیادین متشتة که اکثر در لباس دوستانه انجام می‌شود، هر دولت یا شخص بخواهد جدا مخالفت کند می‌رود در چاه ویل. خلاصه سفارتخانه به دربار فشار آورد حکم مشروطه و عزل عین‌الدوله و مراجعت علماء و متحصنین قم را. مرحوم امیراعظم آورد در سفارتخانه قرائت کرد. متحصنین از سفارتخانه خارج شدند. علماء هم از قم برگشتند. با شکوه بی‌سابقه وارد طهران شدند. حضور شاه رفتند مورد الطاف واقع شدند.

صدور حکم مشروطه در سنه یکهزار و سیصد و بیست و چهار هجری قمری بود. قانون نوشتند، اعلان انتخاب وکلا مجلس شوری از طرف شاه صادر و به تمام ولایات ابلاغ شد به ترتیب طبقه‌بندی اصنافی. لهذا وکلاء دوره اول همه موافق میل ملت آزادانه بی‌سروصدا انتخاب گردیدند. علما همه با اکثر مجتهد مسلم بودند. تجار و اعیان نیز مردمان وطن‌دوست متدین بودند. شروع کردند به نوشتن قانون اساسی مطابق قوانین دین اسلام. مرحوم حجه‌الاسلام حاجی میرزا علی آقای تبریزی که از شاگردهای مرحوم صاحب جواهر و از مجتهدین درجه اول و پیرمرد نود ساله و وکیل خراسانی بود- من و عده[ای] خدمت ایشان رسایل و مکاسب درس می‎خواندیم- مکرر می‎فرمود: مجلس شوری ما را ملا کرد زیرا که هر قانونی نوشته می‎شود اینقدر در اطرافش بحث می‎کنیم تا اینکه منطبقش کنیم با قانون اسلامی، بعد رأی بدهیم. حقیقتاً هم همین نحو بود هر که آن قانون اساسی را دیده اهل علم باشد تصدیق می‌کند که حرف حق است از زبان این مرد بزرگ صادر شد. اینجا مطالب خیلی زیاد است، اگر همه را بنویسم موجب ملال است. اجمالاً اشاره می‌کنم.

بعد از اینکه قانون اساسی مطابق قانون اسلامی مرتب شد، دشمنان دین و مُلک دیدند هرگاه این قانون با این محکمی به جریان بیفتد راه نفوذ آنها مسدود شده به مقصودشان نمی‌رسند. در این اثناء شاه هم به رحمت ایزدی پیوست. محمدعلی‌شاه بر اریکه سلطنت متکی شد. اینجا میدانی برای دشمنان باز شد، شروع کردند به دسیسه‌کاری. گاهی اشخاصی را وا می‌داشتند به القاء شبهات. مثل اینکه به مردم می‌رساندند این قانون خوب نیست، قرآن ناقص است، از مجلس بخواهید قانون اسلامی را از روی قانون اساسی فرنگستان بنویسند. حتی در یکی از روزها با چند نفر از رفقا در محوطه بهارستان بودیم، یک نفر از رفقا خبر داد که موقرالسلطنه، برادرزاده مرحوم علاءالدوله دارد مردم را بر علیه مجلس و قانون می‌شوراند. با عده[ای] حرکت کردیم او را پیدا کنیم صدق و کذب این حرف را معلوم کنیم. اثری از او نیافتیم. گاهی هم با حربه ایجاد نفاق میان وکلا مجلس می‌خواستند به مقصود برسند. گاهی بعضی از وکلاء جوان نقاط حساس را بر علیه شاه جوان مغرور و فحاشی بر می‌انگیختند؛ مخصوصاً که شاه با سیاست دولت انگلیس ضد بوده کاملاً با آن دولت مخالف بود. آتش نفاق شعله‌ور شد. از طرف دو دولت قوی روزبروز شدیدتر می‌شد؛ تا اینکه شاه جوان عزم توپ بستن مجلس را کمر بست. این در زمان ریاست مجلس مرحوم احتشام‌السلطنه بود. لکن حسن تدبیر و شجاعت قبلی و مقاومت آن مرحوم غائله را خواباند. قدری میان شاه و مجلس رابطه پیدا شد. مخصوصاً با وکلای دانشمند خلواتی داشت.

اما دشمنان نگذاشتند طولی بکشد باز هم شروع به کار کردند. این دفعه چنان نفاقی تولید کردند که حتی مرحوم میرزا علی‌اصغرخان اتابک اعظم که تازه زمام امور را به دست گرفته نظری جز اصلاح نداشت. موفق هم شده بود به دست عباس آقا نام ترک هدف تیر شده فوراً دم درب مجلس جان سپرد. بار دیگر شاه جوان مغرور عزم جزم نمود بر توپ بستن مجلس؛ زیرا که دیگر راه صلح مسدود شده بود. این زمان ممتازالدوله رئیس مجلس بود. ملت محل اجتماعشان مسجد و مدرسه سپهسالار بود که وصل است به مجلس شوری.

اینجا لازم است به‌طور جمله معترضه اشاره شود به وجود انجمن‌هایی که در این هنگام تابلوهایشان را آوردند در مدرسه نصب نمودند. هر انجمنی اسم مخصوصی داشت به نام شهرهای اعضاء انجمن یا محل‌ها یا هیئت‌ها. انجمن اتحادیه طلاب، اول انجمنی بود که تأسیس شد، مهم‌تر و قوی‌تر از تمام انجمن‌ها بود بعد انجمن شاه‌آباد، بعد انجمن اتحادیه آذربایجان و انجمن اتفاق حسن‌آباد و هکذا. نگارنده در انجمن اتحادیه طلاب و اتفاق حسن‌آباد عضویت داشتم. در انجمن اتحادیه استرآباد متصدی مشاغل هم بودم. بعد به دستور استاد فن انجمن روابط سیار تشکیل گردید که باید در مواقع مخصوصه نمایندگان انجمن‎ها در مرکزی که قبلاً برقرار شد حاضر شوند، برای پیشرفت مقاصد مجلس مذاکره کنند، همه‌گونه همراهی داشته باشند. اینجانب نماینده دائم از طرف انجمن اتحادیه استرآباد بودم. در این موقع حساس خطرناک خودم با بعضی از رفقا تابلوهای مدرسه را شماره کردیم. یکصد و هشتاد قطعه شد. ولی مخالفین مشروطه هم به لباس مشروطه‌طلبان داخل انجمن‌ها بودند. اینجا هم مطالب پیچیده زیاد است، شرحش خارج از مقصد و به گوشه کلاه بعضی برمی‌خورد که اکثر رفتند به خانه دائمی‌شان.

خلاصه از طرف شاه و مجلس صف‌آرایی به حد کمال رسید. سنگرهای جنگجویان ملت برقرار شد. مهم‌ترین سنگر سر در مجلس شوری و سر در مدرسه سپهسالار بود که سنگر آخری با عده[ای] از رفقا سپرده به من بود. آتش‌افروزان جنگ آنچه توانستند کوشش کردند. شاه به مجلس اخطار کرد که درب مجلس را ببندید خارج شوید والا مجلس را توپ خواهیم بست. این زمان هیجان غریبی در وکلا و هیاهوی عجیبی در عموم حضار ظاهر شد. وکلاء مجلس را ترک کرده رفتند در اطاق سمت شمالی. من هم رفتم دیدم ممتازالدوله، رئیس مجلس دستمال سفیدی در دست دارد مانند ابر امروزی لیوان از چشمانش اشک می‌ریزد. وکلاء هم اکثر اقتدا به رئیسشان کرده زارزار می‎گریستند. رفتم نزدیک رئیس به او گفتم: گریه کار زنان است، مثل احتشام‌السلطنه باش. اینجا شجاعت لازم است. از گریه‎کاری ساخته نیست. با عده[ای] از رفقاء در مدرسه جلسه تشکیل دادیم. مذاکراتی مهم نمودیم. مرحوم صولةالنظام و عده دیگری سنگرها را منظم نمودند. به تمام جوانان از جان گذشته اسلحه دادند که ورندل باشد. هرکه مواظب سنگر خودش باشد. کیسه‌هایی پر از گل و خاک هم برای جلوگیری از نفوذ گلوله طرف مقابل جلوی هر نفری قرار داده شد. با رفقای خودم رفتیم پشت‌بام مدرسه، جایگاه هر یک معین شد. ریاست این عده با من بود. بدیهی است در این هنگام ملت مخصوصاً مدافعین چه حالتی دارند.

بعدازظهر این روز انجمن روابط سیار در انجمن شاه‌آباد تشکیل شد. نمایندگان یکصد و هشتاد انجمن حاضر شدند. مذاکرات در اطراف توپ بستن فردای مجلس بود. هر کس اظهار عقیده می‌کرد. بعضی می‌گفتند محال است شاه جرئت کند به توپ بستن دیگری می‎‌گفت پنبه‌ای [؟] است. بعد از جار و جنجال زیاد، من بلند شدم. مشغول سخن شدم. در ضمن حرف‌هایم رساندم که به‌واسطه بی‌غیرتی خاک طهران و ساکنین شاه توپ می‌بندد و پیش هم می‌برد. اینجا چون حرف‌هایم به خیلی‌ها برخورد جنجال غریبی برخاست. رئیس انجمن شروع کرد به زنگ زدن. به‎شدت به همه توپیدم که من مدعای خودم را ثابت می‌کنم. همه ساکت شدند. شروع کردم به استدلال؛ از آقامحمدخان سرسلسله سلاطین قاجاریه شمردم تا به شاه رسیدم. اینجا هم ادله من قابل انکار نبود. نهایت به کسانی که برمی‎خورد این بار هم هیاهو برپا کردند. گفتم من استرآبادیم از هیچ پیش‌آمدی باک ندارم، حرف‎هایم را زدم. یک نفر گفت: آقا علاج چیست؟ گفتم اول غیرت، دویم تغییر مرکز که در یک خاک غیرت‌پرور باید برقرار شود که دین و کشور بپایند. هرگاه از اعضاء انجمن شاه‌آباد کسی زنده باشد آن ساعت حاضر بوده به یادش می‌آید که یک نفر از طلاب استرآباد در سن بیست‌وپنج‌سالگی با یک حرارت بی‌شائبه کلمات حقی بر زبان راند که تمام آثار گفتار آن روزش امروز ثمر بخشیده، تمام ملت بدبخت و اسیر اجانب شده، هرچه داشت از هر جهت بردند. جز فقر و پریشانی عائد این کشور نشده. زمام امورش به دست دشمن رفت.

خلاصه انجمن به هم خورد. همه در تدارک توپ فردایند. من هم رفتم مدرسه سپهسالار برای تنظیم سنگرم اما بر اثر عصبانیت در انجمن شاه‌آباد دو ریشه دندان آسیابم به‌شدت شروع به درد کردن گذاشت به‌طوری‌که تاب تحمل را از من ربوده، ناچار سنگر مرا به مرحوم آقای شیخ آقای استرآبادی که بزرگتر و رئیس ما بود برگذار نموده. با دو نفر از رفقای استرآبادی آقای سید رحیم و آقای شیخ محمد عبقری (رحمه‌الله‌علیهما) برای کندن ریشه دندان به طرف بازار شترکگو مقابل شمس‌العماره نزدیک مدرسه من رفتیم. جوانی بود متخصص در فن دندان‌کنی. آنچه کوشش کرد نتوانست کاری انجام دهد. از شدت درد و سیلان خون حال بازگشت به مدرسه سپهسالار را نداشتم. هر سه نفر رفتیم مدرسه حکیم هاشم، افتادم. بعد از قطع شدن خون نمازی خواندم و افتادم رو یخی [؟] شامم شد. صبح هم نماز خواندم، افتادم.

یک‌وقت به گوشم برخورد که مجلس را توپ بستند. بی‌اختیار حرکت کردم لباس پوشیدم روانه شدم به طرف مجلس و سراغ سنگرم. وارد خیابان شدم، جز قزاق و سرباز احدی را ندیدم. راه را کج کردم از میان بازار شترکگو رفتم رسیدم نزدیک سفارتخانه روسیه آنجا را مملو از قزاق یافتم که به هیچ وجه عبور ممکن نبود. منزل مرحوم حاجی شیخ غلامحسین میرمحلی، نماینده استرآباد در میان کوچه سمت جنوبی وصل به سفارتخانه بود. رفتم دیدم حسن نوکرش دم درب منزلش نشسته. پرسیدم: مگر حاجی شیخ منزل نیست؟ مجلس است که درب قفل است؟ جواب داد که منزل است؛ به دستور او و ترس مأمورین درب را قفل کردم. وارد شدم دیدم بیچاره اینقدر گریه کرد که چشم‌هایش قرمز شده. گفتم: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: می‌ترسم ما را بگیرند بکشند. گفتم: مطمئن باش شما جمعی هستید که یک کلمه حرف در مجلس نزدید. محمدعلی شاه با کسانی کار دارد که به تحریک دشمنان به او توهین وارد کردند، هرگز او را شاه نمی‌گفتند، پسر ام خاقان می‌گفتند، فحش می‌گفتند. معلوم شد گریه عوض چای و صبحانه‌اش شد. حسن نوکرش چای و صبحانه حاضر کرده صرف نمودیم. لکن صدای توپ و تفنگ متصل فضای طهران را متزلزل داشت. توپ از چهار طرف، تفنگ از همه سمت قرار و آرام از همه کس برده. حسن می‌رفت برون خبر تحصیل می‌کرد می‌آمد به ما می‌گفت. تا عصری دولتی‌ها همه سنگرها را متلاشی نموده، همه‌جا را تصرف کردند. متحصنین به هر گوشه متواری شدند. جمعی پناه به حمام درب مجلس بردند، آنجا را تیغه کردند. تمام تلف شدند. علماء و وکلاء و متحصنین به باغ طرف شمالی مجلس فرار کردند، قزاق‌ها وارد باغ شدند، همه را دستگیر کردند، بعضی را هدف گلوله کردند، ولی بعضی هم به لباس مبدل به سلامت در رفتند در سفارت انگلیس متحصن شدند. هنوز هم زنده و منشأ امورند.

در اینجا بی‌مورد نیست اشاره به مطلب غریبی کنم. چنانچه سابقاً تذکر دادم که میانه نوع طلاب و قزاق‌ها ضدیت به حد کمال رسیده بود. مسلماً در این هنگام که قزاق‌ها غالب شدند باید تلافی کنند. خصوص بعضی شناس‌ها. مرحوم آقا شیخ آقا که به‌جای من سردر مدرسه را حافظ بود با محمدصادق خان میرپنج قزاق‌ها ضد خاص بودند. میرپنج مأمور مدرسه بود. مرحوم آقا شیخ آقا با لباس خود آمد از در خارج شود چشمش به میرپنج افتاد. یقین به مرگ کرد. این جوانمرد فهمید با کمال محبت و ملاطفت یک نفر قزاق را همراهش فرستاد او را به سلامت به منزل میرزا اسماعیل خان لشکرنویس سرتخت رساند. و از لشکرنویس مزبور رسید گرفته برای میرپنج برد. این است معنی مسلمانی و فتوت و مردانگی که از چنین مردی ظاهر می‌شود. برخلاف مردمان بی‌وجدان و بی‌مروت و ایمان این دوران که برای پیشرفت اغراض زشت و هوا و هوس پلید خود مردان کاری مبرز وطن خواه دیندار را به انواع اعمال ناپسند و افعال شرم‌آور و اتهامات متهم ساخته، انواع گرفتاری‌ها و زجر و حبس و قتل را هم که بتوانند برای بدبخت‌ها فراهم می‌سازند؛ چنانچه بر احدی پوشیده نیست. آیا این است معنی مجلس معدلت که مقصود اول همه مردم بود؟ یا اینکه قوانین مشروطه مجوز چنین کردارها است؟ هرگز، هرگز هیچ قانونی اجازه هتک و نهب و قتل و حبس و غصب به احدی نمی‎دهد. خصوص قوانین مشروطه ایران که همه بر طبق قوانین اسلامی تدوین و تصدیق شده. حتی ماده در قانون اساسی درج شده که باید تمام قوانین موضوعه از مجلس شوری مطابق قوانین اسلامی باشد اگر مخالف باشد مردود است. نمی‌دانم این قانون هم شاید مثل من پیر و از کار افتاده شده یا اینکه حافظ قوانین مشروطه که در درجه اول شخص شاه زمان و در درجه دویم عموم ملتند بی‌خبر یا بی‌اعتنا هستند و حال آنکه نباید اینطور باشد؛ باید پادشاه وقت و همه ملت قوانین را مانند جان عزیزشان حمایت کنند، از گزند دشمنان دور بدارند زیرا که در سایه قانون دولت و ملت باید قدرت و قدر پیدا نمایند، قوی و غنی و عزیز گردند.

روی این اصل بود که من یک نفر طلبه علوم دینیه غیرمحتاج فرزند تاجر وقت اوقاتم را صرف مشروطه‌طلبی می‌کردم. هیچ نظری جز خدمت نداشتم خرج‌ها کردم. دیناری دخل منظورم نبود. زحمت‌ها کشیدم. مزدی از کسی جز خدایم نخواستم. همه رفقای من همین هدف را مدنظر داشتند. چنانچه بعضی زنده‌اند و مثل من منزوی‌اند. اینجا بی‌مناسبت نیست شعری که یک نفر از محافظین سنگر سردر مدرسه سپهسالار در حال از جان گذشتگی می‌خواند و مرحوم آقا شیخ آقا برایم نقل کرده خیلی گریه کردیم بنویسم:

سر که نه در راه عزیزان بود

بار گرانی است کشیدن به دوش

در همانجا این جوان ماه سیمای شجاع هدف گلوله شد، به رحمت ایزدی پیوست. اگر خواننده به دیده بصیرت بخواند و تأمل کند تصدیق می‌کند که گفتارم تمام از روی حقیقت است چون بعضی شاید توهم کنند که درد دندانم بهانه سلامتم بود. چنانچه بعضی بچه‌های خودم به من گفته‌اند. این است که این جمله را ناگزیرم بنویسم که نه ترس داشتم، نه علت دیگری در بین بود؛ معلوم می‌شود خداوند نخواست دامانم آلوده به خون مسلمان شود. درد دندان سبب شد که من در روز قیامت قاتل مسلمانی معرفی نشوم که باعث شرمندگی آنجا و راندگی اینجایم گردد. حق و باطل را کاری ندارم. اما چیزی که بعدها کشف شد به گمانم بر احدی مخفی نیست، تمام این نقشه‌ها از طرف دولت انگلیس بود که همه منظورشان محو آثار دین اسلام و اضمحلال اساس سلطنت قاجاریه و تسلط تام بر همه چیز این کشور و مالک‌الرقاب شدن و از بین بردن تمام آثار ملیت و بردگی عمومی بود. نهایت با تمام مهارت و استادی در درجه اول رجال برجسته و تجار را فریب دادند، بعد به‌وسیله اینها روحانیین مرکز را کم‌کم همه یا اکثر ملت را. چنانچه هر که امروز به دیده حق‌بین نگاه کند می‌فهمد که تمام نقشه آنها عملی شده به مرادشان رسیدند، همه چیز ایران مال آنها است بزرگترین شاهد تصرفات آنها در نفت است که به چه حقه‌بازی الی‌الابد آن معدن طلای سیاه را متصرف شد. هر روزی هم کلکی درست می‌کنند خرج تراشی می‌کنند. نهایت به نام تازه درآمد کنسرسیوم که ملت بیچاره نمی‌داند این لفظ معنایش چیست، واضعش کیست، الا قلیلی که می‌دانند واضع انگلیسی‌ها هستند، به دست آمریکایی‌ها عملی می‌کنند.

خلاصه برگردیم به اصل موضوع. تا سه ساعت به غروب مانده جنگ ختم شد. من هم از منزل شیخ غلامحسین، نماینده استرآباد برون آمدم، رفتم در کاروانسرای حاجی‌علی که حجاج لیوان و گز و جفاکنده آنجا بودند، ببینم بر آنها چه گذشت؛ زیرا که کاروانسرا وسط گلوله‌ها واقع بود. آنها را سالم دیدم ولی سربازها اموال غارتی را که از مجلس و منزل ظل‌السلطان و بانو عظمی خواهرش می‌آوردند به یک وضع فجیعی میانشان تقسیم می‎کردند. خیلی از اشیاء قیمتی شکستنی را خرد می‌کردند، قالی بسیار بزرگی را که شاید طولش بیست ذرع بود چهار قسمت کردند. حاجی‌ها از من خواهش کردند شب را نزد آنها بمانم. در این هنگام دیدم آقای میررحیم استرآبادی آمد. آشفته حال گفت: تمام رفقاء برایت گریه می‌کنند به خیال اینکه در سردر مدرسه در سنگرت بودی یا کشته یا اسیر شدی. باید برویم مدرسه. یک ساعت و نیم مانده به غروب حرکت کردیم. از خیابان چراغ برق وارد توپخانه شدیم. داخل خیابان ناصریه شدیم، عده[ای] از سربازان گشتی فوج سیلاخور جلو ما را گرفتند که باید شما را بکاویم شاید اسلحه داشته باشید. در ضمن کاوش تلاش می‌کردند که آنچه در جیب و بغل ما هست بگیرند. من نگذاشتم زیرا که ساعت طلا و پول و دانه‌های قیمتی همراهم بود. یک‌وقت دیدم آقای میررحیم گفت: پدرسوخته این ساعت امانت است. سرباز غارتگر به طرف توپخانه فرار کرد. رفقایش هم ما را گذاشتند فرار کردند. ما هم دو نفری آنها را تعقیب کردیم. نرسیده به خیابان لاله‌زار عده[ای] از کلاه نمدی‌ها و داش‌های چاله‌میدانی به ما برخوردند، گفتند: آقایان چه خبر است. گفتیم: سرباز ساعت ما را گرفت. گفتند: برگردید؛ شما را سلامت گذاشتند غنیمت بشمارید.

آمدیم ولی همه برای مرحوم آقا شیخ آقا که به‌جای من در سردر مدرسه سپهسالار بود نگرانیم. شب را مرحوم میرزا اسماعیل‌خان لشکرنویس باشی استرآباد برادرش میرزا ابراهیم خان سرفوج را فرستاد نزد من که آقا شیخ آقا منزل من است، به منزلشان خبر بدهید. مسرور شدیم. فردا من و آقای میررحیم رفتیم نظمیه. برای ساعتش صورت گرفتند، لکن ساعت به‌دست نیامد. از آنجا رفتم طرف حسن آباد، منزل مرحوم آقا شیخ آقا خبر سلامتی او را برسانم. مقابل انجمن اتفاق حسن‌آباد رسیدم، روبه‌رو شدم با عده[ای] از گشتی‌های فوج مخصوص. از دور چشمشان به من افتاد. دیدم با همدیگر چیزهایی می‌گویند. نزدیک شدند. گفتم: آقایان چه می‌گویید: یکی از آنها گفت: آری تو بمیری خیلی بی‌خیالی. گفتم: یعنی چه؟ چه می‌گویید؟ فوراً دور مرا گرفتند. یک نفر جوان بلندقامت از جلو عبای مرا گرفته گفت: شما بابی‌ها دیروز مردم را می‌کشتید. من بدون اینکه ترسی به خودم راه بدهم با کمال شجاعت گفتم: این چه حرفی است که به من می‌گویی. گفت: شما بابی هستید. این عبا و عمامه شما هم بابی هستند. عبا و عمامه را بده تو را هم باید بکشیم. یک‌وقت دیدم از پشت سرم سربازی عمامه را ربوده، باز کرده عمامه را خودش گرفته، زیر عمامه را دیگری گرفته. جوان بلندبالا هم تلاش می‌کند عبای آهاری قیمتی مرا بگیرد. اینجا یقین به مرگ کردم لکن ابدا تغییر حالی ندادم. چیزی که به خاطرم رسید این بود که اینها مرا لخت می‌کنند، آن‌زمان تیربارانم می کنند. بهتر این است که با لباس کشته بشوم. لهذا من هم عبا را محکم گرفتم، نمی‌دهم.

در این اثنا میرپنج قزاقی سوار بر اسب سفیدی رسید؛ ایستاد. من گمان کردم برای نجاتم ایستاد؛ ولی بالعکس خطاب نموده: آقا شما چرا از منزلتان برون می‌آیید؟! گفتم: چرا نیایم؟ گفت: شما را می‌کشند. گفتم: مگر ما چه کردیم که ما را می‌کشند. گفت: من نمی‌دانم بروید منزلتان مخفی شوید. گفتم: من توقفت را برای خلاصم تصور کردم؛ معلوم شد خیال باطلی بود. برو به کارت باش. رفت. بعد رو کردم به همه آنها گفتم: شما مسلمانید یا نه؟ گفتند: بلی همه ما مسلمانیم. گفتم: به چه چیز اسلام اعتقاد دارید؟ گفتند: به همه چیزش. گفتم: پس من قسم می‌خورم به آنچه در اسلام محترم است، نه من بابی هستم، نه این عبا و عمامه‌ام. بر هرچه بابی هست، لعنت و خداوند لعنت کند آن کسی را که این کلمه را به دهن شما داده که ما طلاب علوم دینیه را نزد شما بابی معرفی کرده. کلامم به اینجا رسید یک نفر از میان عده[ای] که در زیر سایه دیوار نشسته بودند و از همه مسن‌تر بود، بلند شد با سر ورندل آنها را از دورم دور کرد، عمامه و زیر عمامه را هم از سربازها گرفته، داد به من و سر ورندل را به پشتم گذاشته گفت: هر جا می‌روی زود برو. من هم روانه شدم به طرف منزل مرحوم آقا شیخ آقا. عمامه را در حال حرکت به سرم بستم. رفتم در خانه آن مرحوم که خیلی نزدیک بود. خالة آن مرحوم آمد دم در گفت: کیست؟ گفتم: منم. فوراً در را باز کرده گفت: زود بیا که یک ساعت قبل یک شیخی آمد در زد، فوراً مأمورین شاه او را گرفتند بردند باغ شاه، ما خیال کردیم شما بودی. خیلی غصه خوردیم. من خبر سلامتی مرحوم آقا شیخ آقا را دادم. فوراً مراجعت کردم. نهایت برای اینکه مبادا باز گیر سربازها بیفتم از میان محله سنگلج رفتم. به سلامت وارد مدرسه شدم.

اینجا بی‌مناسبت نیست اشاره به بی‌غیرتی مردم طهران بشود. چنانچه در اوائل کتاب اشاره نمودم که در انجمن اتفاق حسن‌آباد عضویت داشتم. خیلی از مردم آنجا مرا می‌شناختند. در این موقع که سربازها احاطه‌ام کردند، جمعی از زن و مرد دم در انجمن جمع شدند این منظره خطرناک را تماشا می‌کردند، یک نفر نزدیک نیامد یک کلمه حرفی بزند که آقایان سربازها شما از یک نفر طلبه غریب چه می‌خواهید؟! شما را شاه برای حفظ جان و مال ملت و برقراری انتظامات گماشته نه اینکه مردم را غارت کنید یا بکشید. فقط قوت قلب خودم و حفظ الهی از این خطر نجاتم داد. این است که به هیچ چیز مردم طهران اعتماد نباید کرد. چنانچه در این ازمنه مشهود عموم شد که هر وقت یک علمی بلند شد، صدای زنده‌باد، مرده‌باد بی‌اراده این مردم بلند شد، بدون اینکه مقصود و هدف صاحب علم را بفهمند که چیست. البته اینها تابع اراده محرکین و مغرضین و دشمنان این آب و خاک و دین و آیین هستند. شاید در میان اینها دشمنان اصلی کشور به لباس مبدل وجود داشته و دارند. معلوم هم شد.

برگردم به اصل موضوع. چون برای اهل علم خطر بود، اکثر رفقای من تغییر لباس کردند. من هم لباسم را تغییر دادم به‌صورت بچه تاجری درآمدم. روز سیم توپ، مرا در تلگرافخانه احضار کردند. با مرحوم مشاورالنظام، پدر آقای سرتیپ میرفندرسکی که رئیس انجمن اتحادیه استرآباد بود حاضر شدیم. معلوم شد علما و تجار و سایر طبقات استرآباد در تلگرافخانه اجتماع کردند برای تلگراف حضوری. تلگرافچی که پسر مرحوم مخبرالدوله بود حضور ما را خبر داد. مرحوم حجةالاسلام آقای حاجی شیخ حسین از من سؤال کرد که قضایای طهران و مجلس چیست؟ فوراً جواب نوشتم که شرح قضایای واقعه طهران تلگرافاً غیرممکن [است] منتظر پست باشید. دادم به پسر مخبرالدوله. بعد از خواندن رو کرد به من و گفت: آقا در طهران چه قضایائی واقع شد که شما نوشتید. گفتم این قضیه توپ مجلس و کشتارها. به نظر شما چیزی نیست؟ گفت: نه. گفتم: به نظر من خیلی امر مهمی است. گفت: این جواب قابل مخابره نیست، تغییر بدهید. گفتم: جواب این سؤال همین است، من جواب دیگری ندارم. او اصرار کرد در تغییر. من هم مُصِّر شدم که غیر این جوابی ندارم. رو کرد به مشاورالنظام که آقا شما چه‌کاره‌اید؟ چرا حرفی نمی‌زنید؟ گفت: من رفیق این آقا هستم، طرف صحبت علماء این آقا است. باز گفت: آقا خواهش می‌کنم تلگراف را تغییر بدهید. گفتم: من اهل دروغ نیستم، جوابم همین است؛ مخابره می‌کنید، مختارید؛ نمی‌کنید، هم مجبور نیستید. من هم مجبور نیستم به میل شما رفتار کنم. بعد از فکر زیاد گفت: بسیار خوب، ولی تغییر می‌دادید بهتر بود؛ این جواب قدری زننده است و مخابره کرد. دیگر خبری از طرف استرآباد نشد. ما هم رفتیم به طرف مدرسه مطلب را به رفقای انجمنی گفتیم.

همه مشروطه‌خواهان در نهایت وحشت بودند زیرا که از طرف شاه سرشناسه‌ها را می‌گرفتند می‌بردند باغ‌شاه، بعد از شش روز شاه عفو عمومی داد همه راحت شدند. از لباس مبدل بیرون شدند، من هم از لباس بچه تاجری بیرون شدم. لکن این خبر در تمام کشور پیچیده که شاه مجلس را توپ بسته و کشتار غریبی واقع شد. لهذا در تمام نقاط انقلاب بر علیه شاه بر پا شد. مهم‌تر از همه نقاط تبریز بود که به رهبری ستارخان و باقرخان بر علیه شاه قیام کردند. شاه هم به سرداری عین‌الدوله و سپهسالار تنکابنی و دیگران اردوها فرستاد؛ نتوانستند کاری به نفع شاه بکنند. از طرف جنوب هم ایلات به سرداری سردار اسعد، رئیس ایل بختیاری و رؤسای ایل قشقایی هیجان کردند. مختصر کنم بهتر است؛ آمدند به طرف طهران پس از زد و خوردها وارد شهر شدند. محمدعلی‌شاه به سفارت روس پناهنده شد؛ از سلطنت خلع شد؛ پسرش احمدشاه که هنوز به حد بلوغ نرسیده بود بر اریکه سلطنت متکی و تاج شاهنشاهی به سر گذاشت. مرحوم عضدالملک هم به نیابت سلطنت برقرار و زمام امور را به‌دست گرفته، مشغول اصلاحات شد.

اینجا مطالب زیاد از مقصد خارج وجود دارد، صرف‌نظر می‌شود. در این اثنا از طرف مرحوم والدم حاجی میرزابابا تاجر لیوانی تلگراف رسیده، احضارم نمود. چهل‌وپنج روز بعد از توپ مجلس حرکت کردم. سید عیسی اهل عینه ورزان مکاری من بود. وارد محلش شدم. چون خانه‌های آنجا صاص داشت در تکیه آنجا زیر درخت کهنسال سرو منزل کردیم. من و دو نفر از رفقایم حاجی آقا رضای لیوانی، زائر مکه معظمه و علی‌اکبرخان ناظر، ظهیرالدوله، حاکم مازندران ده روز توقف ما شد. از عجایب آنکه در این مدت همه روزه در همان باغات و نقاط دیگر به تفریح و تفرج می‌رفتیم. تمام اثاثیه ما زیر درخت بی‌حافظ، و تکیه هم بی دروازه سالم بود؛ چرا نمی‌دانم. از برکت امام‌زاده‌ای است که در میان تکیه هست و از زیر بار کاهش چشمه آب جاری است که از حیث زیادی نظیرش کمتر دیده، مگر چشمه بلبل خودم در لیوان و در سردی با یخ برابری می‌کند؛ یا اینکه تربیت آن مردم این‌طور است. رفیقی هم داشتیم جناب سیدالاسلام آقای سید حسین که در حدود پنجاه سال سنش بود. از روحانیین خوش‌خلق خوش‌سیمای با اطلاع آنجا بود؛ دلیل و انیس دائمی ما بود. من متحیر بودم از مهربانی مرد و زن این قریه پر از برکت و نعمت؛ مخصوصاً میوه‌جات از هر قبیل بالاخص قیی و آلبالو و انگور. در این مدت و هر روز آنچه میوه صرف نمودیم مجانی [بود.] پول می‌دادیم، قبول نمی‌کردند.

یکی از نقاط باصفای زیبای این محل که شاید بی‌نظیر باشد جای ییلاقی مرحوم فتحعلی‌شاه است، به این شرح: سمت شمالی محل کوه بسیار بلندی دارد، از بالای کوه آب می‌ریزد. پای کوه در سردی مثل یخ، در صافی هم شبیه ندارد. بسیار گوارا و محلل؛ آسیاها از این آب در گردش بود. نزدیک به بیخ کوه، شاه مزبور سنگ بسیار بزرگی را امر کرده، تراشیدند. عرضاً روی آب به‌کار بردند. تابستان‌ها با اهل حرمش می‌آمد روی سنگ چادر می‌زد. مدتی با کمال خوش زندگی می کرد. «جنات تجری من تحتها الانهار». حقیقتاً باید دید. ما هم اغلب روزها آنجا می‌رفتیم، نهار و چای و کباب صرف می‌نمودیم. حکایت شاه را پیرمردها برایم نقل کردند. با رعایا مثل پدر مهربان رفتار می‌کرد. شاید تربیت شاه متدین خوش‌اخلاق در مردم آن محل به طوری تأثیر کرده بود که تا این زمان باقی مانده، با ما به این خوبی و درستی معامله می‌کردند. آری باید مسلمانان دنیا این‌طور باشند؛ تابع پیشوایان دین خودشان بوده، به سعادت دارین نائل گردند. مرفه‌الحال زندگانی کنند ولی باید این نکته را فراموش نکرد که فرمود: الناس علی دین ملوکهم، کلید سعادت هر ملت است. چشم هر ملت خصوص ملت ایران به سلطان است و بس. او را خدای زمین می‌دانند مثل خدای آفریدگار جهان، واجب‌الاطاعه می‌دانند. حق هم دارند زیرا که خواجه کائنات فرموده: سلطان العادل ظل‌الله. بدیهی است که معنی این جمله این است که ظل مانند ذی‌ظل احکامش مطاع و متبع است در امور مدنیت ایرانی از قدیم‌الایام.

  • نویسنده : مصطفی نوری
  • منبع خبر : فصلنامه اختصاصی مطالعات فرهنگی، سال دوم، شماره چهارم، تابستان 1395