واقعه مدرسه فیضیه، حادثه‌ای است که در دوره پهلوی در مدرسه فیضیه قم رخ داد و عوامل حکومت شاه با برهم زدن مراسم سوگواری شهادت امام صادق (ع) در جمعه ۲ فروردین سال ۱۳۴۲ ش مصادف با (۲۵ شوال ۱۳۸۲ق) به ضرب‌وشتم طلاب و مردم پرداختند. این واقعه، سرآغاز نهضت اسلامی بود که به پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل جمهوری اسلامی ایران انجامید. آنچه می‌خوانید، بخشی از خاطرات یکی از ناظران این واقعه است که اندکی پس از این ماجرا، در قالب شب‌نامه منتشر شده است.

نوروز مثل همیشه به قم رفتم. روز شنبه دوم فروردین ساعت ۷:۳۰ بعد از ظهر در یکی از خیابان‌ها مشغول قدم زدن بودم، در افکاری مختلف غوطه‌ور، ناگاه صدای داد و فریاد و تیر و تفنگ مرا به خود متوجه کرد. خوب دقت کردم صدا از طرف صحن به گوش می‌رسید؛ راه من تا صحن دور بود. هرچه نزديك‌تر می‌شدم، سروصدا بیشتر می‌شد. گفتم خدایا چه خبر است؟ هزار فکر به مغزم گذشت، فقط این احتمال نبود که مأمورین دولت و حافظین جان ملت، به جان ملت و روحانیون بیفتند، آن هم در حضور یکی از مراجع بزرگ قم. كم‌كم سروصدا تمام شد، من هم به صحن نزديك شدم. مردم با سرعت فرار می‌کردند، طلاب را با وضع عجیبی می‌دیدم، سروصورت خون‌آلود، بی عمامه و عبا، غوغایی بود. نزديك بود سکته کنم، دیگر پایم قدرت پیشروی نداشت. خدایا چه شده؟ این چه وضعی است که می‌بینم! آیا من خواب هستم؟ تا کنون در قم از این سوابق وجود نداشت. ما که هر وقت به قم می‌آمدیم، شهری آرام بود، طلاب محترم بودند، اینجا دربار روحانیت است، چرا اینها را با این قیافه می‌بینم؟ از هر که سؤال می‌کردم، جواب نمی‌داد، فرار می‌کردند. تندتر آمدم وارد صحن شدم، در صحن خبری نبود. زن و مرد، پیر و جوان، مشغول گریه و استغاثه به در گاه خدای بزرگ بودند. یکی با صدای بلند نفرین می‌کرد، یکی سر خود را به دیوار می‌زد، شور و غوغایی بود. گفتم چه خبر است؟ مگر چه شده؟ یکی گفت مگر می‌خواهی چه شده باشد، مگر نمی‌دانی مغول‌ها آمدند، مغول‌ها آمدند. روی مغول‎ها را سفید کردند. مدرسه فیضیه را ویران کردند، طلاب را کشتند، خانه آنها را غارت کردند، مردم را زدند، مدرسه فيضيه مبدل به کربلاشد، آقای گلپایگانی را می‌خواستند بکشند، نمیدانم الان چه حال است.

نزديك بود دیوانه شوم. خدایا این مرد چه می‌گوید؟ آیا مشاعر خود را از دست داده یا راست می‌گوید؟ هوا تاريك بود، از صحن بیرون آمدم به طرف مدرسه فیضیه رفتم. دیدم میدان آستانه حکومت نظامی است؛ ماشین‌ها مملو از سرباز و مسلسل است. پاسبان و سرباز همه جا را گرفته، کسی عبور و مرور نمی‌کند. با حیله‌ای داخل مدرسه شدم. در صحن مدرسه کسی نبود، مقدار زیادی چوب و سنك و آجرپاره در فضای مدرسه ریخته بود. صدای ناله‌های جانسوزی گاه‌گاهی در اطراف به گوش می‌رسید. مدرسه غیر از دو چراغ كوچك دیگر چراغ نداشت. تا نزديك حوض رفتم، از وحشت نزديك بود برگردم. به یاد شب یازدهم محرم افتادم. خدایا چه خبر است؟ يعني چه؟ اینجا قم است یا کربلا؟ امروز نوروز است یا عاشورا؟ متحیر بودم به چه کسی بد بگویم! آیا انسان چنین عملی می‌کند، دیگر گریه مرا مهلت نمی‌داد که فکر کنم. ناگاه صدای گریه چند نفر از یک طرف به گوشم رسید. جلو رفتم دیدم داخل يك حجره (گويا حجره ۳۵) تاريك و در ایوان آن چند نفر سرهایشان را به دیوار گذاشته و با صدای بلند گریه می‌کنند. از صدای پای من ناگاه همه ساکت شدند، ولی وقتی دیدند من هم گریه می‌کنم، دومرتبه مشغول گریه شدند. از یکی پرسیدم که چرا شما اینجا جمع شده‌اید و گریه می‌کنید و چرا وضع این حجره از سایر حجره‌ها خراب‌تر است؟ به‌جای جواب گریه‌اش شدیدتر شد و آهی جانسوز از دل بر کشید. او دیگر حال حرف زدن نداشت. از دیگری پرسیدم، گفت کسی هست که از این حجره و جنایاتی که در اینجا دژخیمان از مغول بدتر، درندگانی که به شکل انسان بودند و عالم بشریت را از اعمال ننگین خود کردند خبری نشنیده باشد؟ مگر نمی‌دانی اینجا حجره‌ای است که آیةالله گلپایگانی در آن تشریف داشتند و آن بی‌رحمان از خدا بی‌خبر پنج‌مرتبه به اینجا هجوم آوردند تمام مردم و طلاب که برای حفظ آن وجود مقدس در داخل و جلو حجره بودند با چوب و چماق و چاقو و اسلحه گرم از پای درآوردند. آقای علوی داماد ایشان و همشیره‌زاده آن بزرگوار را جلو چشمش از حجره بیرون کشیدند دست و پا و سر آنها را شکستند با ضرب لگد، فقرات سینه آنها را خورد کردند و پس از این همه اذیت، آنها را به سازمان امنیت بردند. اینجا بود که تصمیم داشتند عالم تشیع را به شهادت مرد حق و حقیقت، مرد دانش و فضیلت داغدار نمایند. اینجا بود که می‌خواستند طلاب بی‌پناه حوزه علمیه قم را به داغ پدر خود مبتلا کنند. اینجا بود که می‌خواستند آقای حاج انصاری واعظ شهیر را به شهادت برسانند. آری حق داشتند مردم که تا جان داشتند این حجره را رها نکنند و به دژخیمان بدتر از مغول اجازه ورود ندهند؛ ولی در اثر كمك مأمورین انتظامی و سازمان امنیت و شدت عمل آنها، تمام نگهبانان این حجره را مجروح کردند و داخل حجره شدند، اما خدا را شکر که به مقصود نائل نشدند. گفتم آقا الان کجا هستند؟ گفت چند دقیقه پیش به منزل رفتند.

فوراً به طرف منزل ایشان حرکت کردم، منظره‌ای دیدم که دل سنگ از دیدن آن آب می‌شود. مردم در مسیر راه همیشگی ایشان تا درب منزل دو طرف ایستاده بودند و با صدای بلند گریه می‌کردند. بعضی می‌گفتند آقا را کُشتند، اگر نه پس چرا تابه‌حال به منزل نیامده، دیگری می‌گفت ایشان را به تهران بردند. یکی می‌گفت شاید ببیمارستان بردند. غوغایی بود، در منزل ایشان مردم جمع شده بودند و به سر و صورت خود می‌زدند. ناگاه گریه‌ها ساکت شد و شوری دیگر در مردم ایجاد و معلوم شد آقا با تاکسی به منزل تشریف آوردند و فوراً مردم را به حضور پذیرفتند. روح قوی مردان خدا را باید در این موقع تشخیص داد. بعضی گریه و عده‌ای برای ایشان اظهار ناراحتی می‌کردند. جمعی اشک شوق می‌ریختند، ولی ایشان این جمله را تکرار می‌کرد: «من به آنچه خدا خواسته راضی هستم. الهى رضاً بقضائك، تسليماً لامرك. ما نداریم از رضای حق گله». آری این همان شخصی است که چند دقیقه پیش در مدرسه فیضیه در حجره بود و می‌خواست به وسط مدرسه بیاید، ولی طلاب به روی دست و پای ایشان می‌افتادند و می‌گفتند آخر اینها به کسی رحم نمی‌کنند و اگر شما بروید، پس طلاب عزیز شما از این به بعد به که پناه بیاورند. با این حال فوراً به پسر خود که تازه از دست مغول‌ها از صدمه زیاد نجات پیدا کرده بود فرمود فرزندم به بیمارستان‌ها برو و از برادران عزیزت احوالپرسی کن و فوراً مرا از حال آنها مطلع کن. آری اینگونه مردان بزرگ یاد عزیزان خود یعنی طلاب ستمدیده و زجر کشیده و مجروح می‌باشند.

ولی شنیده‌ام طفل چهارده‌ساله‌ای که به دست پاسبان بی‌وجدانی از بالای بام به زمین پرتاب شده بود پس از آنکه در بیمارستان به هوش می‌آید، در حضور عده زیادی با عجله می‌پرسد آقای گلپایگانی را کُشتند؟ چون فقط هجوم آنها به حجره ایشان بود. گفتند: نه! با الطاف خدا به ایشان صدمه‌ای نرسید و به منزل رفتند. او هر دو دستش شکسته و يك چشم او نیز بسته بود، چون با سر و دست به زمین افتاده بود، با یک چشم نگاهی به طرف آسمان می‌کند و می‌گوید شکر خدارا که به ایشان صدمه‌ای نزده‌اند. اکنون که به من این خبر خوش را داده‌اید، دیگر هیچ ناراحتی ندارم. من به کشته شدن در راه دین افتخار دارم. نمی‌دانم آن طفل در قم است یا نه و حال او که خیلی وخیم بود چگونه است.

درود بی پایان به شهدای حادثه جانخراش مدرسه فیضیه قم.

درود به مجاهدین راه حق و حقیقت.

به حکم دین و وجدان، در انتشار این اعلامیه بیش از آنچه هست بکوشید.

  • نویسنده : ناشناس
  • منبع خبر : شب نامه