شعبان جعفری (۱۳۰۰–۱۳۸۵) مشهور به «شعبون بی‌مخ» و «شعبان تاجبخش»، باستانی‌کار و زورخانه‌دار ایرانی بود که بیشتر به خاطر حضورش در حرکات سیاسی به خصوص در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ شهرت داشت. وی در این خاطره، به ماجرای دیدارش با دکتر هادی هدایتی (وزیر آموزش و پرورش کابینه هویدا) پرداخته است.

یه‌دفعه کار باشگاهم گیر کرد. یعنی اعلیحضرت، خدا بیامرزدش، یه فرمانی صادر کرد که بایستی سرپرست ورزش باستانی بشم، حُکمشم هست. ما شدیم سرپرست ورزش باستانی. یه طرحی تهیه کردیم و دادیم به دولت که تصویب کنه. بعد این طرح ما تصویب نشد. هی گفتن امروز، فردا، امروز، فردا، امروز، فردا.

یه روز اعلیحضرت تشریف آوردن تو دانشکدۀ افسری، عکسشم دارم که دارن با من صحبت می‌کنن. اعلیحضرت هر سال – گمونم جشن مهرگان بود – واسه سردوشی دادن به افسرا میومدن دانشکدۀ افسری. اونوقتا سرلشکر مقصودی رئیس دانشکدۀ افسری بود و به ما گفته بود: «جعفری، این ورزشو بیار تو دانشکدۀ افسری که ما دیگه جودو و این بساطا رو نذاریم و ورزش ملی خودمونو نشو ن بدیم». مام رفتیم این کارو کردیم و ورزش باستانی رو بردیم تو دانشکدۀ افسری و به دانشجوها ورزش یاد دادیم. دو سه ماه مفصل سربه‌سرشون گذاشتیم. بعد اعلیحضرت که تشریف آوردن بازدید، گفتن: «چه خوب شد این ورزش رو آوردین تو سطح دانشگاه!»…

اعلیحضرت بعد پرسید: «چطوری؟» گفتم: «قربان، من یکی دو ساله دویدم دنبال این طرح باشگاه که دادم به هویدا، تصویب نکرد.» بعد به هویدا گفت: «چرا کار جعفری رو راه نمیندازین؟»

خلاصه هویدا رفت و مام رفتیم و فردا هویدا فرستاد عقب ما. رفتیم توی اتاقش. البته هویدام آدم شوخی بود. گفت: «شکایت منو به شاه می‌کنی؟ یه مشتت بزنم بری اون ته بخوری زمین؟» گفتم: «آقا این وزیرت کار منو درست نکرد. یه ساله داره منو میاره و میبره. منم هزار کار دارم!» بعد گفت: «چطور نکرد؟» گفتم: «آقا نکرد دیگه، با من مخالفه. چون من یه موقعی با مصدق بودم حالا نیستم با من مخالفه!». گفت: «برو پیش دکتر [هادی] هدایتی». هدایتی اونوقت شده بود وزیر آموزش و پرورش هویدا.

رفتم تو اتاقش و به من گفت: «بشین!» نشستیم.

«حالت خوبه؟»

«بد نیستیم.»

گفت: «چی شده؟» گفتم: «جریان اینه و اینه» گفت: «منو می‌شناسی؟» گفتم: «نه.» گفت: «درست منو نیگا کن.» گفتم: «والا نمی‌دونم چی بگم.» گفت: «من بچه محلتم. یه روز اومدم برم از تو کوچۀ شما. با یه نفر دیگه بودم. داشتم از مدرسه میومدم. دو تا دخترم جلو ما می‌رفتن. دیدم تو دم اون مغازۀ دوغ و کشکی نشسته بودی روی چارپایه. بعد یهو بلند شدی اومدی یه لَغَت زدی تو ک…ن من.» [خنده] گفتم: «آقا می‌خوای کار ما رو راه بندازی یا با این حرفا…» گفت: «نه آقا، خیالت راحت باشه.» پاشد اومد منو ماچ کرد و گفت: «تو خیال کردی ما داریم به اون دخترا متلک میگیم یا داریم میریم دنبال اینا که پا شدی این کارو کردی. ولی من بهت تبریک میگم. تو اون محل همه دوستت داشتن. همه از تو تعریف میکردن».

  • نویسنده : شعبان جعفری
  • منبع خبر : کتاب خاطرات شعبان جعفری