حسین همدانی (۲۴ آذر ۱۳۲۹ – ۱۶ مهر ۱۳۹۴) از بنیان‌گذاران سپاه همدان و سپاه کردستان و لشکر ۳۲ انصارالحسین و فرمانده نیروهای مستشاری سپاه پاسداران در سوریه بود. ایشان در این خاطره، به ماجرای توطئه اعضای انجمن حجتیه در پادگان الله‌اکبر کرمانشاه پرداخته است.

… یک شب داخل آسایشگاهی که نیروهای بسیجی در آن حضور داشتند، هیاهویی بر پا شد که من ناچار شدم خودم را به آنجا برسانم.
وقتی به آنجا رسیدم، دیدم یک جوانی دراز کشیده و بقیه نیروها دارند او را می‌بوسند؛ یعنی به صف ایستاده بودند و یکی یکی او را زیارت می‌کردند. جوان دراز کشیده هم از بس عرق کرده بود، صورتش به سرخی می‌زد، اصلاً حالت طبیعی نداشت. معلوم بود افرادی که دورش را گرفته بودند، دوستان خودش هستند.

آنها یک‌طوری به آن جوان فهماندند که فرمانده تیپ آمده. او گفت: شما بروید کنار تا آقای همدانی بیاید جلو. بعد گفت: آقای همدانی کدام یک از شماها هستید؟ رفتم جلو. گفت: گوشت را بیاور نزدیک دهانم. دوباره تکرار کرد: غیر از آقای همدانی کسی این نزدیکی‌ها نباشد. وقتی نزدیکش شدم، به آرامی گفت: امام زمان آمد و گفت به آقای همدانی بگو همین امشب پادگان الله‌اکبر را خالی بکند. صبح هواپیماهای عراقی اینجا را بمباران می‌کنند و همه کشته می‌شوند. این را گفت و ساکت شد.

هرچند اعتقاد چندانی به صحبت‌هایش نداشتم، اما یک‌باره تمام موهای بدنم سیخ شد. انگار که آدم می‌خواهد سکته کند و قلبش از کار بایستد.
یک‌باره به ذهنم آمد که من آیا می‌توانم چنین کاری را انجام بدهم؟ در این زمستان سرد این همه نیرو را کجا باید ببرم؟ از سرما می‌میرند. یک لحظه همه اینها توی ذهنم آمد. بعد سؤال کردم: امام زمان چه شکلی بود؟ گفت: با یک اسب قرمز آمد و شال سبز داشت.

یک‌دفعه آنهایی که دور و برش بودند با ناراحتی گفتند: آقای همدانی اینها چه سؤال‌هایی است که شما دارید می‌پرسید؟ مگر شک دارید؟ من دیدم که وضع خیلی خراب است و باید مواظب حرکاتم باشم. به نظرم می‌آمد که اگر غیر از نظر آنها حرف می‌زدم، من را تکه‌تکه می‌کردند. گفتم: باشد، حالا تو بلند شو برو آن آسایشگاه و چیزی هم به کسی نگو تا من یک فکری بکنم. گفت: امام زمان گفته به کسی چیزی نگویم.

چند تا از اطرافیانش آمدند جلو و پرسیدند: چی شده؟ گفتم: هیچی نشده، یک مسئله جزئی بین من و ایشان پیش آمده که الان حل می‌شود. سریع آمدم و با مسئولین تیپ؛ ناصر، قاسمی، احمدیان، حاج‌آقا راحمی و چند نفر دیگر جلسه‌ای گذاشتم.

در این جلسه به حاج‌آقا راحمی گفتم: شما باید در این ماجرا به ما کمک کنید. شما صحنه را دیدید که بچه‌های ساده‌دل چگونه تحت تأثیر قرار گرفته بودند. دیدید که وقتی من از آن آقا سؤال می‌کردم، آنها ناراحت می‌شدند و به من حمله می‌کردند. آن فرد گفته: برو به همدانی فرمانده یگانتان بگو که امام زمان فرموده صبح عراق می‌خواهد بمباران کند. این رزمندگان فرزندان من هستند، اینها هم کشته می‌شوند. امشب پادگان را خالی کنید.

حاج‌آقا راحمی گفت: والله من نمی‌دانم چه بگویم آقای همدانی.
گفتم: بالاخره شما روحانی اینجا هستی. امام جماعت مسجد امام رضا (ع) هستی، همه شما را می‌شناسند. پدر شهید هم که هستی.
باز گفت: آقای همدانی نمی‌دانم که چکار کنم.
گفتم: پس بیایید کمکم کنید. من هر چه که می‌گویم، همه انجام بدهید.
ناصر قاسمی اولین کسی بود که گفت: من حرف‌های شما را قبول دارم آقای همدانی.

تا ساعت یک بعد از نیمه‌شب جلسه طول کشید. تا صبح هم یک لحظه خواب به چشم‌هایم نرفت. پادگان را هم تخلیه نکردم. صبح بچه‌ها آمدند گفتند: عراق می‌خواهد بمباران کند. همان فرد این شایعه را پخش کرده بود. برای خودم قطع یقین شده بود که همه اینها توطئه انجمنی‌هاست. گفتم: صبحگاه را هم برگزار کنیم.

همیشه آقای راحمی موقع صبحگاه روی جایگاه یک مقدار برای نیروها صحبت می‌کرد. آن روز به حاج‌آقا گفتم: امروز نمی‌خواهد صحبت کنی، باید صبحگاه کوتاه اجرا شود. فکر می‌کنم ظرف یک ربع تا بیست دقیقه صبحگاه برگزار شد. انتهای صف نیروها جدولی بود که محوطه صبحگاه را با خیابان جدا می‌کرد. آقای احمدی آن بالا ایستاده بود و داشت صبحگاه را برگزار می‌کرد. من هم ته ستون نیروها ایستاده بودم و بدنم داشت می‌لرزید، طوری که احساس کردم دارم از روی جدول‌ها می‌افتم پایین.

حالا منتظرم که صبحگاه زودتر تمام شود و پادگان بمباران نشود. تقریباً آخرهای صبحگاه بود که آژیر هوایی پادگان به صدا درآمد. یک لحظه به ناصر احمدی گفتم: تمام کن، تمام. بعد به خودم نهیب زدم و گفتم: با این حساب من قاتل همه این بچه‌ها هستم و چه جوابی می‌خواهم به خدا بدهم. به احمدی گفتم: به نیروها بگو در اطراف پراکنده بشوند. بچه‌ها هم رفتند به سمت ارتفاعات. چند لحظه بعد وضعیت سفید شد. دوباره آژیر خطر زده شد و بعد هم وضعیت سفید شد. تا عصر چند بار این وضعیت تکرار شد.

عصر همه را جمع کردیم داخل حسینیه. اول نماز جماعت مغرب و عشاء خوانده شد و بعد هم رفتم پشت میکروفون تا برای نیروها صحبت کنم.
گفتم: انقلاب اسلامی ایران انقلابی است که بعد از ده‌ها سال به وقوع پیوسته. این انقلاب الهی است و رهبر آن هم یک فقیه عادل و مرجع تقلید است. این انقلاب انقلابی است که نظیر ندارد، به همین خاطر استکبار شرق و غرب درصدد شکست دادن آن هستند. گناه ما این است که شعار «نه شرقی و نه غربی» سر می‌دهیم. ما به یقین می‌دانیم که صاحب این انقلاب آقا امام زمان (عج) است و امام خمینی نایب ایشان است.

ما افتخار می‌کنیم که فرمانده‌مان یک روحانی جلیل‌القدر است و ایشان به ما دستور می‌دهد. همه شما می‌دانید که ما با چه خون‌جگری این تیپ را راه انداختیم. خبری که دیروز پخش شد، حتم دارم که یک توطئه از پیش تعیین‌شده بود و ما حتماً با عوامل آن برخورد خواهیم کرد.

گفتم: اینها وقتی می‌گویند امام زمان گفته تیپ را ببرید، کم‌کم می‌آیند و می‌گویند این جنگ باطل است و امام زمان گفته من این جنگ را قبول ندارم. اگر الان با این جماعت برخورد نکنیم، قطعاً فردا چنین شعاری سر می‌دهند. مگر آن آقا مدعی نشده که امام زمان گفته صبح بمباران می‌شود؟ پس چرا نشد؟ نعوذبالله مگر امام زمان دروغگوست؟!

وقتی هم که گفتم: هر کس بخواهد این جنگ را تضعیف کند، به امام زمان خیانت کرده، تکبیر همه بچه‌ها به آسمان بلند شد.

بعد از این ماجرا دوازده نفر از آن افراد که بعدها مشخص شد از عوامل انجمن حجتیه و منافقین بوده‌اند، دستگیر و محاکمه شدند.

  • نویسنده : حسین همدانی
  • منبع خبر : کتاب پیغام ماهی‌ها