در تاريخ ۲۱/۱۰/۱۳۹۰ توفيق يافتم با فقيه عاليقدر حضرت آيتالله لطفالله صافي گلپايگاني ديداري داشته باشم. ضمن گفتگو با اشاره به دانشنامهاي كه درباره حضرت مهدي (عج) در دست تأليف داريم، عرض كردم: در مورد تشرف به محضر امام عصر (عج) در عصر حاضر، اگر خبري داريد كه صحت آن براي جنابعالي قطعي است، بفرماييد تا در اين دانشنامه مورد استفاده قرار گيرد. ايشان فرمودند: ادعاها زياد است كه بسياري از آنها را نميتوان باور كرد؛ ولي يك مورد هست كه براي من قطعي است و ترديدي در آن نيست، و آن ديدار آقاي بلورساز مشهدي است كه هنوز هم زنده است و جريان ديدارش با آن حضرت را يكبار در حرم حضرت رضا (ع) براي من بيان كرد و يكبار هم به پيشنهاد من آمد منزل [محل اقامت مرحوم آيتالله] آقاي گلپايگاني [در مشهد] و اين جريان را مفصل گفت و من شكي در آن ندارم. در اين ديدار، آيتالله صافي خلاصه ماجراي تشرف آقاي بلورساز را مطرح فرمود؛ اما من درصدد برآمدم آقاي بلورساز را پيدا كنم و بدون واسطه، اين موضوع را از خود ايشان بشنوم، تا اينكه در تاريخ ۸/۱/۱۳۹۱، در مشهد، ديداري داشتم با آيتالله سيد جعفر سيدان و سراغ آقاي بلورساز را گرفتم. ايشان تصور ميكرد آقاي بلورساز از دنيا رفته؛ ولي داستان تشرف وي را كه از خودش شنيده بود، بازگو كرد كه با آنچه از آيتالله صافي شنيده بودم، اندكي تفاوت داشت. باري، پس از پيگيريهاي زياد، از طريق آقاي حكيمباشي توانستيم شماره تلفن آقاي بلورساز را پيدا كنيم و حجتالاسلام والمسلمين جناب آقاي الهي خراساني ملاقاتي را ترتيب داد كه در حرم مطهر رضوي، در شبستان شيخ بهايي، به همراه ايشان، ديداري با جناب آقاي بلورساز داشته باشيم. روز پنجشنبه ۱۰/۰۱/۱۳۹۱ ساعت ۳۰/۹ صبح پس از زيارت ثامنالحجج (ع) و دعا، وارد شبستان شيخ بهايي شدم. آقاي بلورساز بهدليل اين كه توان راه رفتن نداشت، روي صندلي چرخدار، در كنار پسرش منتظر ما بود كه به محض ورود به شبستان، مرا شناخت. پس از سلام و حال و احوال، چشمهايش را بوسيدم. اندكي بعد، آقاي الهي خراساني هم رسيد و پس از مشورت، براي گفتگو با آقاي بلورساز، راهيِ دفتر آقاي الهي در پژوهشگاه آستان قدس رضوي شديم. ما جلو رفتيم و آقاي بلورساز هم با كمك فرزندش بهدنبال ما آمدند. در دفتر آقاي الهي، قبل از اينكه ايشان ماجراي تشرف خود را بيان كند، اينجانب به نقل اين ماجرا توسط آقايان صافي و سيدان اشاره كردم و اظهار تمايل كردم كه داستان را از زبان خود ايشان بشنويم. ايشان پرسيد، چقدر وقت براي صحبت كردن دارم؟ عرض كرديم: هر قدر طول بكشد، مانعي ندارد. سپس ايشان به تفصيل، ماجراي بيماري و شفا يافتن خود را بدينسان بيان كرد: «بسماللهالرحمنالرحيم. اسم: عبد الرحيم. فاميل: بلورساز مشهدي. اسم پدر: محمدتقي. ساكن خراسان رضوي. بنده [در سال ۱۳۵۵ شمسي] مبتلا شدم به ناراحتي دندان. به چند پزشك مراجعه كردم. همه محول كردند به دانشگاه علوم پزشكي مشهد. از شدت ناراحتي مجبور شدم به دانشگاه علوم پزشكي مشهد (كه در پارك ملت مشهد است) مراجعه كردم. نشستم تا نوبتم شد. مأموري آمد مرا برد و رسيدگي كردند. گفتند: بايد دو آمپول تزريق شود تا آماده گردد. دو آمپول تزريق كردند. پس از نيم ساعت آمدند و دست به صورتم زدند. گفت: حالا آماده است. لباس تنم كردند و بردند زير دست يك پزشك و او دندان را كشيد. بندهزاده هم پزشك است به نام محمود بلورساز. ربع ساعت بعد، آقاي پزشك به پسرم گفت: كيستي در دهان ايشان پيدا شده است كه خطرناك است. با ايشان صحبت كنيد كه اگر صلاح ميدانيد، الان كه در اتاق عمل است، آن كيست را هم برداريم. بنده اشاره كردم كه بلامانع است. آقاي دكتر دستور داد چيزهايي كه لازم بود، گرفتند و آوردند. مرا روي تخت خواباندند و [با جراحي،] كيست را برداشتند. من از هوش رفتم، بهگونهاي كه متوجه نشدم چه زماني مرا به اتاق بردند. پس از يك ساعت، مرا به منزل منتقل كردند. خيلي ناراحت بودم [و درد داشتم]. قبل از اين عمل [جراحي]، آرامش بيشتري داشتم. [خانوادهام] به پزشك مراجعه كردند كه ايشان خيلي درد میكشد. وي گفته بود كه عمل او سنگين بود. درد او برطرف ميشود. چند روز گذشت؛ اما من قدرت گويايي نداشتم.حدود دو سه ماه، اين وضع ادامه داشت. به پزشك مراجعه كردم. گفت: چيزي نيست. شوكه شدهايد و تا دفع نشود، قدرت گويايي شما بهصورت اول برنميگردد. به همين منوال ماندم. قدرت تكلم نداشتم. اگر كسي چيزي ميپرسيد، پاسخ او را با نوشته ميدادم. مدتي گذشت. خانمم به ناراحتي دندان مبتلا شد. به دكتر شمس مراجعه كرد. موقع كشيدن دندان، بدنش به لرزه درآمده بود دكتر به او ميگويد: خانم! كشيدن دندان، ناراحتي ندارد. چرا ناراحتي؟!
وي پاسخ ميدهد كه براي همسرم چنين اتفاقي افتاده و او نزديك سه ماه است نميتواند صحبت كند. پزشك به همسرم ميگويد: من دندان شما را نميكشم… . خانمم پس از اين ماجرا رفتارش با من عوض شد. خيلي به من اظهار محبت ميكرد. اربعين سيدالشهدا پيش آمد. ايشان مشغول زيارت شد. من او را قسم دادم كه بگويد چه اتفاقي افتاده كه اينگونه نسبت به من اظهار محبت مينمايد؟ او در پاسخ، شروع كرد به گريه كردن و گفت كه دكتر شمس به او گفته كه عَصَب گويايي شما قطع شده و ديگر به هيچ وجه، خوب نخواهي شد. به پزشكهاي ديگري در تهران، اصفهان و شيراز مراجعه كردم كه نتيجهاي نداشت، تا اينكه روزي به تهران آمده بودم. در مسجد امام، نمازم را فُرادا [با حديث نفس] خواندم. پس از نماز، انقلابي در من پيدا شد. مشغول اعمال خود بودم كه ديدم سيدي [با لباس روحاني] دستهاي خود را روي پشت من گذاشت و صورت مرا بوسيد و گفت: «چه شده؟ چه مشكلي داري؟ بگو! من مشكلت را حل ميكنم». من كه قدرت سخن گفتن نداشتم، دو سه بار اشاره كردم كه نميتوانم صحبت كنم. آخر، ناچار شدم كاغذ و قلم درآوردم و نوشتم: بنده مطلقاً قدرت گويايي ندارم. مشكل من اين است كه نميتوانم صحبت كنم. چه فرمايشي داريد؟ وي گفت: من سيد جلال علوي تهراني هستم. آيا شما اينجا، منتظر كسي هستيد؟ عرض كردم: بله. قرار است ساعت ۲ برادرم بيايد دنبالم، هنوز ساعتِ ۲ نشده. ساعت ۲ شد. برادرم آمد مرا ببرد. آقاي علوي هم حضور داشت. وي گفت: آقاي بلورساز! من نميگذارم ايشان تنها باشد. بايد حتماً بيايد منزل ما. منزل آقاي علوي در قلهك بود. بالأخره آقاي علوي ما را براي صرف نهار به منزل خود برد. پاسخهاي من به سؤالهاي ايشان، همه كتبي بود. پس از صرف ناهار، آقاي علوي به برادرم گفت: اگر شما ميخواهيد تشريف ببريد، برويد. ايشان امشب مهمان ماست. منتظر نباشيد. آدرس منزل و شماره تلفن خودش را هم به او داد.
من نوشتم: اجازه رفع زحمت بدهيد. ولي ايشان موافقت نكرد. شب منزل ايشان بودم. پس از تهجّد، به من فرمودند: من تا طلوع آفتاب، بيدار هستم و بعد از نماز صبح، به خواندن قرآن و اعمال مستحبي ميپردازم. شما اگر مايل هستيد، استراحت كنيد. نوشتم: خير! تا اول آفتاب، در خدمت شما هستم. پس از صرف صبحانه، ايشان فرمود: با قرآن استخاره كردم كه اگر خوب آمد، شما را براي درمان، راهنمايي كنم. اين آيه آمد: (ما هُوَ شِفاءٌ و رَحمَة). سپس به مطلبي كه آقا شيخ عباس قمي در مفاتيح در مورد مسجد جمكران نقل كرده، اشاره كرد و به من گفت: عهد كن چهل شب چهارشنبه به جمكران مشرف شويد. تو كه هر كجا رفتي، خوب نشدي. يك كاري من گويم، انجام بده. اگر نتيجه نداد كه ثواب ميبَري و اگر نتيجه داد، خدا را شكر كن، و آن اين است كه چهل شب چهارشنبه برو مسجد جمكران و متوسل شو، اگر خداوند صلاح بداند، شفا عنايت ميفرمايد. من راهنمايي ايشان را پذيرفتم و برنامه خود را طوري تنظيم كردم كه چهل هفته مرتب از مشهد به جمكران بروم. به همين جهت، هميشه بليط هواپيما و اتوبوس براي چند هفته داشتم، كه اگر از طريق هواپيما امكانپذير نبود، با اتوبوس مشرف شوم و برنامه رفتنم تا چهل هفته ادامه داشته باشد، و اگر قطع شد، از نو شروع كنم. در هفته سي و ششم، يا سي و هفتم، شب چهارشنبه مشغول اعمال مسجد جمكران بودم. سر به سجده گذاشتم براي صد صلوات. يكمرتبه ديدم هياهويي بلند شد كه «آقا [امام زمان (عج)] مشرف شدند». من در حال سجده نميدانستم وظيفه من چيست؟ نذر خود را رها كنم و درك فيض محضر آقا را بنمايم، يا برنامه خود را ادامه دهم؟ با خود گفتم: وظيفه من اين است كه به عهد و نذر خود عمل كنم كه آن، واجبتر است. صلوات من تمام شد. بلند شدم در نماز آقا شركت كردم و به تشهد ايشان رسيدم. وقتي كه خواستند تشريف ببرند، جمعيت هجوم آوردند. من توانايي نداشتم. بلند شدم و تكيه به ديوار دادم. وقتي به من رسيدند، حالم منقلب بود. وقتي چشمشان به من افتاد، با شدتي عجيب و غريب فرمودند: «حاجت تو برآورده شد. بلند سلام كن!». سلام كردم و تمام شد. اما آن هيبت و شدتِ بيان، مرا از حال برد. به زمين افتادم. ديگر هيچ چيز متوجه نشدم. اطرافيان، خيال كردند حالت غشوه بر من مستولي شده و شروع كردند به آب پاشيدن. به حال آمدم. آنجا نشستم تا آرامش پيدا كردم. تا طلوع آفتاب، حدود يك ساعت طول كشيد و بعد، از مسجد خارج شدم؛ ولي برنامه آمدن به مسجد جمكران را تا كامل شدن چهل شب چهارشنبه، ادامه دادم. با عنايت و توجهات مولا، قدرت سخن گفتن به من بازگشت. به همين جهت، وقتي به مشهد بازگشتم، عهد كردم آنچه را دارم، تقديم كنم. محلي داشتم در مقابل بازار رضا به نام پاساژ موسي (فعلي) كه داراي ده هزار متر بناي ساختمان و يكصد و هشتاد مهمانپذير بود. اين بنا را كه در پنج طبقه و دو طبقه همكف آن تجاري با يكصد و هشتاد باب مغازه، به انضمام كليه نيازمنديهاي زائران و مستأجران احداث شده بود، به خيريه انصارالحجه به مديريت آقاي سميعي واگذار نمودم. خدا را سپاسگزارم كه هم نعمت «قدرت تكلم» به من بازگشت و هم اين رحمت و سعادت نصيب من شد [كه به زيارت مولايم نايل شدم]».
سؤال: قيافه ايشان چگونه بود؟
آقاي بلورساز: قد بلند، موها گندمگون، شانهها پهن، محاسن بلند و گندمگون، ابروها پيوسته، پيشاني بسيار باز و برافروخته، بدن تنومند و معمم.
سؤال: سن ايشان چقدر بود؟
آقاي بلورساز: حدود ۴۵-۵۰ سال، از نظر من.
- نویسنده : محمد محمدی ریشهری
- منبع خبر : کتاب خاطرههای آموزنده



Wednesday, 29 October , 2025